نگاه

حکایت شاگرد اول های آستان

مرخصی می خواهم که استکان چای گریه کنان امام حسین (ع) را بشویم. فرمانده اش هم از فرصت حسن استفاده را کرد. گفت:«برو به شرطی که یکی دو تا از همان استکان ها را به نیت من بشویی!» عالم حساب و کتاب دارد! خمینی که باشی یکی از شاگردانت هم می شود عباس بابایی!
فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که شد، یعنی همین که بارش بیش تر شد، مانند درخت افتاده تر شد. همیشه به این فکر می کرد که با قبلش فرقی نکرده! همین بود که با شروع برنامه هیئت در محرم، می خواست از زمین کنده شود. می خواست همان باشد که بود، نوکر آستان! می خواست غلام باشد، غلام ابی عبد الله(ع)! آمد نز د مافوقش، فرمانده کل قوا! همان که یک دنیا را می ترساند، از بس که از خدا می ترسید! گفت محرم شروع شده و آبدار خانه هیئت منتظر من است! مرخصی می خواهم که استکان چای گریه کنان امام حسین (ع) را بشویم. فرمانده اش هم از فرصت حسن استفاده را کرد. گفت:«برو به شرطی که یکی دو تا از همان استکان ها را به نیت من بشویی!» عالم حساب و کتاب دارد! خمینی که باشی یکی از شاگردانت هم می شود عباس بابایی!
https://shoma-weekly.ir/WFogCN