
فاطمه حسینی
اشک خدای من اشک...
اگر این گریستن نبود ، این اشک ریختن ، این زار زدن، حالیا سالیان سال بود که اثری از انسان بر جای نمانده بود، و انسان گرگ هاری شده بود ، وحشی مستبدی و انسان بازگشته بود به عصر نخستین توحش ، عصر خشکسالی روح.
اگر این اشکباران به هنگام نبود ، بیندیش که چه به روز انسان آمده بود و می آمد:
عصر پارینه سنگی دل ،
عصر آهن عاطفه، عصر مفرغ احساس ....
اگر این سرریز حوض بلورین اندوه نبود ، انسان، هرگز انسان نمی شد، شاعر نمی شد، نمی خندیـــــــد ، نمی دید و ....
بی اشک ! آسمان آسمان نیست ، مهتاب ، مهتاب ، روح، روح ، و گل احساس ، بی قطره های شبنم غم ، تمامی طراوتــــش را از دست می داد
پس بگوییم خدایا
حق است که تنها به این دلیل که انسان را از نعمت خون گریستن برخوردار کردی ، تو را بنامیم ، بستاییم ، بپرستیم ...
خداوندا !
هرگز نمی پرسیم چرا عذاب را به به آن حد رسانـــدی که به های های گریه محتاجمان کنی.
نمی پرسیم.
فقط سپاس می گوییم که از پی هر عذاب توان و رخصت گریستنمان دادی
خداوندا !
جز حق گریستن ، بلند و با صدا گریستن ، با طنین گریه دیوارهای خلوت را فرو ریختن ، از تو هیچ نمی خواهیم ، هیچ