نگاه

حتی اگر قیمه قیمه‌ام کنید

رئیس این بازجو‌ها که تیمسار افضلی بود تا صدای من بلند شد، درب اطاق را باز کرد و چشمکی به بازجو زد که یعنی دیگر بس است و رو کرد به من و گفت: جانم بگو. من گفتم: چی را بگویم؟! سی شبانه روز از من بازجویی کرده‌اید. چیزی ندارم بگویم. وقتی این حرف را زدم من را‌‌ رها کرد که سرباز‌ها مرا به زندان انفرادی ببرند. وقتی داشتم می‌رفتم حسینی بازجو جلوی من را گرفت و گفت: تو بدان من از زیر دندا‌‌نهایت ریزریز می‌کنم و اقرار می‌گیرم. من هم به او پاسخ دادم: به خدا قسم اگر مرا قیمه قیمه هم کنی چیزی از من در نخواهی آورد.
ابوالفضل توکلی بینا- پرونده جدیدی در قزل قلعه مطرح گردید. آن پرونده مربوط به گزارشی بود که ساواک داشت و در آن گزارش اسامی مهدی عراقی، هاشمی رفسنجانی، مهدی بهادران و من برده شده بود. آن گزارش اشاره به جلسهای داشت که این برادران در قم گرفته بودند و در آن جلسه تصمیم بر آن شده بود که نصیری، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور، به قتل برسد. یک روز صبح در نیمه فروردین ۱۳۴۴ یک امربر به نام نجاریان که از سربازان گارد سلطنتی بود درب انفرادی من را باز کرد و آمد داخل. معمولاً او برای زندانیان سیاسی اگر چیزی و یا غذایی میخواست، خریداری میکرد. ما چیزی از بیرون نمیخواستیم و معمولا‌‌ همان غذای قزل قلعه را میخوردیم؛ البته خیلی میل به غذا هم نداشتیم.

داخل سلول که شد از من سئوال کرد: شما هاشمی رفسنجانی را می‌‌شناسی؟

گفتم: خیر.

گفت: آن شیخ بیریش!

گفتم: نمیشناسم.

آن روز او از انفرادی من بیرون رفت ولی مجدداً غروب‌‌ همان روز درب انفرادی مرا باز کرد و آمد تو، این مرتبه با یک نشانی مشخص و گفت: آقای هاشمی رفسنجانی گفته به نشانی اینکه مادرت را در فلان وقت میخواستی به مکه بفرستی، دیدم نشانی درست است.

گفتم: حالا موضوع چیست؟

گفت: تو که نمی‌‌شناختی؟

پاسخ دادم: میخواستم مطمئن شوم.

آقای هاشمی رفسنجانی در یک کاغذ کوچکی برای من نوشته بود: من آن جلسات با شما و مهدی عراقی و عسکراولادی را در بازجویی میخواهم مطرح کنم؟

گفتن این حرفها برای آقای هاشمی کار درستی نبود لذا بلافاصله به ذهنم زد که اگر آقای هاشمی لب باز کند بازجوهای ساواک به راحتی او را‌‌ رها نخواهند کرد. کاغذی از او خواستم. کاغذ کوچکی بین پاکت سیگار او بود، به من داد. دقت کردم که پاسخ من به گونهای باشد که اگربه دست بازجوها افتاد بتوانم پاسخگو باشم، خیلی فکر کردم، نوشتم:

«من یک مرتبه شما را ماه مبارک رمضان، افطاری منزل آقای امیرحسینی دیدم، اگر الان شما را ببینم نمیشناسم.»

یک اسکناس ۲۰ تومانی که آن روز قیمتی بود در جیب پیراهن آن سرباز گذاشتم. فردای آن روز به وسیله بچههای زندان عمومی از پنجره حیاط به من اطلاع دادند که آقای هاشمی گفته است: من از آن مسئله صرفنظر کردم.

همانطوری که عرض کردم آقای هاشمی رفسنجانی در انفرادی شرقی بود، به وسیله زندانیان خبر رسید که من جهتم را عوض کردم، اما بازجوییهای ایشان و بنده با شدت زیاد شروع شد. یک شب او را میبردند بازجویی و یک شب مرا. میگفتند: شما در قم با آقای هاشمی رفسنجانی، مهدی بهادران و حاج مهدی عراقی در مورد ترور نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور جلسه داشتید؟ من به کلی چنین چیزی را نپذیرفتم. البته این واقعیت نداشت، نفهمیدم از چه ناحیهای این گزارش به ساواک رسیده بود. البته ما در موقعی که حضرت امام را به ترکیه تبعید کردند. قبلاً هم گفتم که در یک جلسه از صبح ساعت ۶ تا ۱۲ شب به این جمعبندی رسیدیم که سه نفر مفسد فی الارض هستند که یکی از آنها نعمت الله نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور بود، اما این گزارش که در قم با این چند نفر جلسه داشتیم گزارش غلطی بود. بازجوها کاغذ میگذاشتند و میگفتند: آقای هاشمی درمورد تو اقرار کرده اما من به هیچ وجه زیر بار نمیرفتم. یکی از شبها او را زیاد زده بودند به طوری که به قاپک پای او آسیب میرسد و ایشان را میبرند به بیمارستان ۵۰۲ ارتش. بعد از اینکه او را بردند شب بعد طبق معمول مرا بردند اطاق بازجویی و تا نیمههای شب به عناوین مختلف اذیت کردند، آن شب مرا به تخت بستند و برگههای بازجویی آقای هاشمی را آوردند و دو طرف برگه بازجویی کاغذی گذاشتند و گفتند ببین راجع به تو صحبت کرده. من هم پاسخ میدادم که اگر از خیابان هم یکی را بیاورید او یک چیزی خواهد گفت. آن شب از نیمه گذشته بود، حسینی شکنجهگر معروف که تا پاسی از شب گذشته مرا تحت فشار قرار داده بود چنان مشت سنگین و محکم خود را به زیر چانه من زد که دندانهای من همه به هم ریخت و از دهانم خون جاری شد. من هم با آن درد موقعیت را مغتنم شمردم و دستهایم را به بنا گوشم گذاشتم و فریاد زدم:

«لامذهب، بیدین، بزن، بکش، نمیدانم، نمیدانم اگر زوری است بنویس، من زیر آن را امضاء میکنم».

رئیس این بازجوها که تیمسار افضلی بود تا صدای من بلند شد، درب اطاق را باز کرد و چشمکی به بازجو زد که یعنی دیگر بس است و رو کرد به من و گفت: جانم بگو.

من گفتم: چی را بگویم؟! سی شبانه روز از من بازجویی کردهاید. چیزی ندارم بگویم.

وقتی این حرف را زدم من را‌‌ رها کرد که سربازها مرا به زندان انفرادی ببرند. وقتی داشتم میرفتم حسینی بازجو جلوی من را گرفت و گفت: تو بدان من از زیر دندا‌‌نهایت ریزریز میکنم و اقرار میگیرم. من هم به او پاسخ دادم: به خدا قسم اگر مرا قیمه قیمه هم کنی چیزی از من در نخواهی آورد.

https://shoma-weekly.ir/DGoJKC