نگاه

جلسه اضطراری موتلفه برای 5 صبح

حادثه هفتم تیر به برکت خون پاک شهدا و رهبری ولایت فقیه و حضور روحانیت و پشتوانه عظیم مردم، علیرغم کید و مکر دشمنان خدا، خط سیاسی انقلاب اسلامی را تضمین کرد و برای ملت ما و نسلهای آینده تجربه ایی شد که در پرتو هدایت آن، چهره های اصلی نفاق و مهره های بدلی استعمار، و فریب خوردگان ساده دل و مظلومیت بهشتی های زمان را بشناسند و در عاشورای هر زمان در جناح امامت و حسین زمان باشند نه در سایر جناحها و گروهها. و مکروا ومکرالله والله خیر الماکرین
اسدالله بادامچیان - بعد از ظهر روز یکشنبه 7 تیر در محل قتلگاه که تنها سالن دفتر مرکزی حزب بود جمعی از نوجوانان دبیرستانی اجتماع داشتند و شهید صادق اسلامی برای آنها صحبت کرده بود. جلسه که به اتمام رسید شهید مالکی، مسئول تشکیلات استان تهران، دستور داده بود درها را قفل کنند و محل را کاملاً بازدید نمایند.

اول جلسه شورای مرکزی و بعد جلسه مسئولان بود. اتفاقاً بحث آیت و میرحسین موسوی در همان شب بود. آن شب، میرحسین را برای وزیر امور خارجه مطرح کردند و شهید آیت گفت: «خط او، خط استعمار است و نهایت خطش به آمریکا می‌رسد. لذا من مخالفت می‌کنم.» به این ترتیب بحث سر گرفت. شهید دکتر عباسپور، پرجوش و خروش در باره رئیس جمهور سخن گفت شهید مالکی در عالمی دیگر بسر می برد.

هنگام مغرب، وقتی جلسه شورای مرکزی تمام شد با شهید مالکی بیرون آمدیم. سرپله های ساختمان حزب به او گفتم: موقعیت حساس است. آیا سالن را کاملاً بازرسی کرده اید؟ گفت بله، کاملا، داده ام پشت بام را هم جستجو کرده اند و حتی درون دودکش ها را هم دیده اند درها را قفل کرده اند. گفتم: «به هر حال مخصوصاً مراقب آمد و رفت‌ها باش.» آن زمان خیلی وارد نبودیم. و همه اینها دلالت دارد بر اینکه نگرانی ها بود و بر آنچه به ذهنها می رسید انجام شده است بویژه که منافقین در اطلاعیه ایی که در شورش روز 30 خرداد توزیع کرده بودند صحبت جدی داشتیم و او امیدها و برنامه های کلی خودش را با چه صفایی مطرح کرد.

نماز جماعت، به امامت شهید بهشتی در زمین کوچک ورزشی دفتر حزب برگزار شد من گرفتار کارهای حزبی بودم و حسرت آخرین نماز جماعت بهشتی بر من باقی ماند. اما آنها که در آن نماز بودند حالت معنوی بهشتی و یاران شهید را در لحظه های عروج به «مقام عندربهم» خیلی تعریف کردند.

عکسی که به یادگار مانده است گویای بخشی از این حالات است.

حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین معلّی که در کیهانند و حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین سبحانی‌نیا که نماینده هستند، آمده بودند تا فردایش به کرمانشاه بروند و حزب را در آنجا سامان دهند. من تازه مسئول امور استان‌های حزب شده بودم. اینها به اتاق آمدند و من مجبور شدم بنشینم و آنها را توجیه کنم. از این‌رو به نماز نرسیدم. بعد هم کلاهی یکی دو بار آمد و گفت: «جلسه منتظر شماست.» گفتم: «من فعلاً کار دارم. شما برو.»

من به کلاهی مظنون شده بودم. به شهید مالکی تذکر داده بودم که آیا وی را کاملاً می شناسد و او گفته بود شخصاً نمی شناسد اما چند نفر از برادران که در دانشگاه با او بوده اند او را تائید کرده اند و من گفتم حرکات او و شیطنتی که در چشمهایش هست مرا نسبت به وی مشکوک کرده است و شهید مالکی با خنده ایی تلخ گفته بود: آقای بادامچیان، شما چقدر سوءظن دارید!؟و ایکاش او نیز مظنون می شد.

من البته نمی خواستم به آن جلسه بروم زیرا خداوند به من در همان لحظات انفجار، دختری عطا کرده بود.

از بعد از ظهر آن روز از منزل اطلاع دادند ولی طبق معمول گفتم که ما امروز جلسات مهم حزبی داریم و خودتان هر کاری می توانید بکنید و می خواستم پس از پایان صحبت با آقایان معلی و سبحانی نیا به سراغ خانواده ام بروم.

در میان صحبت بودیم که ناگهان صدای مهیب انفجار برخاست و ساختمان دو طبقه و محکم حزب لرزید.

من تصور کردم که انفجار در حیاط طرف خیابان حزب و زیر پنجره اتاق من رخ داده است، از کنار پنجره های اطاق که رو به این حیاط باز می شد گرد برخاسته بود و من دیدم که موج انفجار یک نفر را در کنار باغچه این حیاط به زمین زد.

با خونسردی و آرامش همیشگی برخاستم و به آقایان مذکور گفتم، به اطاق دیگر برویم که اگر چاشنی دوم احتمالی بمب عمل کرد آسیب نبینید و خودم تصمیم گرفتم از در واقع در سالن که انتهایش به دری مرتبط با سالن محل جلسه می رسید بیرون بروم و بررسی کنم که قضیه چیست؟

در را که باز کردم دیدم فضای سالن پر از دود و گرد و غبار است و فوراً فهمیدم انفجار در این طرف اتفاق افتاده و سپس سریع ذهنم متوجه سالن جلسه شد و یک لحظه فکر کردم که همه چیز تمام شده است.

اما فوری – طبق عادتی که در سالیان دراز مبارزه و حوادث غیرمترقبه کرده ام – به فکر چاره اندیشی و تدبیر امور افتادم.

به طرف در سالن آمدم که دیدم که یکی از بچه های حزب کنار دیوار بی اختیار لیز خورد و به زمین نشست و توی سرش زد و گفت آخ بمب!

گفتم پاشو، الان موقع نشستن نیست. بدو یک کاری بکن، ولو آجرها را کنار بزنی که زودتر بیرون بیایند.

دیدم که آقایان دکتر ولایتی، دکتر شیبانی، دکتر آیت و زواره ایی از طبقه دوم، نگران پایین آمدند و بی اختیار از من پرسیدند چه شده؟

گفتم بمبی منفجر شده باید در سالن باشد، کمک کنید همه را نجات دهیم و به طرف حیاط دویدیم.

در آستانه در سالن آقای سید اصغر رخ صفت را دیدم که با دست توی سرش زد و گفت وای همه رفتند، همه چیز تمام شد!

بلند گفتم، حالا بیایید برویم کار کنیم.

در حیاط بود که دیدم سقف سالن پایین آمده است و در واقع گویا آسمان بر فرق من فرود آمد.

دو، سه دقیقه نفهمیدم چه باید کرد؟ زیرا در این جلسه قرار بود که همه باشند از شهید بهشتی و شهید رجایی و شهید باهنر و آقای هاشمی رفسنجانی و از مجلس و وزراء و قوه قضائیه و مسئولان حزبی و در باره مسئله ریاست جمهوری بحث شود.

احساسم این بود که همه رفته اند و توطئه دشمن موفق شده است.

چشمم به این سالن و سقف فروریخته و گرد و غبار و دود برخاسته، خیره مانده بود و همه یاران از جلوی دیده ام رژه می رفتند و یک لحظه احساس کردم که چرا من مانده ام و زندگی دیگر به چه کار آید، که یاران همه رفته باشند.

صدای یکی از بچه های حزب مرا به خود آورد. او گفت وای چه بکنیم؟ این کلمه چه بکنیم؟ مرا از آن حالت بیرون آورد. بی اختیار گفتم در حزب را ببندید مردم به درون نریزند تا بشود محل را مراقبت کرد و مراقب باشید که منافقین حمله نکنند سپس به سرعت فکرم را تمرکز کردم و اختیار کارها را به دست گرفتم. چند نفر را مامور کردم که در حزب را بستند. سپس عده ای را که خودشان به طرف محل انفجار شتافته و مشغول اقدامات اولیه بودند به نظم کردم تا حساب شده کار کنند.

چند نفر را مامور کردم که درهای اتاق های داخل ساختمان را باز کنند و همه جا را بگردند تا مبادا بمب دیگری تعبیه کرده باشند.

به سراغ تلفن رفتم که بر اثر انفجار قطع شده بود. رشته های داخل اتاق خودم و اتاقهای اول ساختمان را وصل کردم و بلافاصله با نخست وزیری تماس گرفتم تا کمک امدادی پزشکی بطلبم.

صدای گرم و پرطنین رجایی را که شنیدم، خدا را بی اختیار شکر کردم که او هست. مطلب را برای او سریع و کوتاه گفتم و او قبل از هر چیز پرسید آقای بهشتی چی؟ گفتم در سالن بوده است اما هیچ خبری نداریم. اما آقای باهنر را نفهمیدم که از حزب رفته اند و در جلسه نبوده اند.

و آقای هاشمی هم خبری داده اند و نیامده اند. یعنی در شورا بودند و از شورا به خارج از حزب رفته اند سپس گفتم شما بیمارستانها را بسیج کنید. آمبولانس بفرستید و جرثقیل هم برای برداشتن سقف سالن لازم داریم.

سپس آقای سبحانی نیا را پای تلفن گذاشتم و به حیاط رفتم. چند مجروح بیرون آمده را با ماشین های داخل حزب و آمبولانسی که رسیده بود به بیمارستان فرستادم.

سپس برای اینکه عملیات امدادی آسان شود ماشین های داخل حزب را گفتم با هل دادن به بیرون از حزب ببرند.

مردم در این موقع خبر شده بودند و می کوشیدند به داخل حزب بیایند و کمک کنند، جلوگیری از هجوم آنها به داخل حزب خیلی سخت بود.

بناچار یکی دو نفر را گذاشتم که برای مردم توضیح بدهند که انبوه آنها در درون حزب کار نجات را سخت تر می کند اما مگر می شد به آسانی مردم عزادار و نگران را آرام کرد.

به داخل دفتر برگشتم صدای گرفته و بغض آلود آیت الله هاشمی رفسنجانی را در تلفن شنیدم که می پرسیدند کی ها هستند؟ و آقای بهشتی چه شد؟

گفتم اولین برنامه، نجات ایشان است. ولی سقف سنگین است و یکپارچه فرود آمده و نیاز به جرثقیل بزرگ دارد و چند نفر را که دیده بودم گفتم هستند.

گویا پرسیدند کاری هست که من بیایم. گفتم نه ، مرحوم حاج سید احمد آقا از دفتر امام تماس گرفتند و بیش از همه نگران شهید بهشتی بودند و گفتند هر خبری بود سریع به ما بدهید.

یک تلفن هم به منزل زدم و گفتم در اینجا انفجاری رخ داده و من نمی توانم به منزل بیایم. مادرم بی اختیار پرسید آقای بهشتی چه شد؟ آقای هاشمی و...

گفتم از آقای بهشتی هنوز خبری نداریم، اما بقیه سالم هستند.

بعد گفت که خدا به شما یک دختر داده و با مادرش سالم هستند. گفتم خیر است و اصلاً نتوانستم چیز دیگری بگویم.

دوباره به حیاط رفتم. کارها سامان گرفته بود. آقای هادی غفاری آمد. گفتم مردم را آرام کن، که کمتر به داخل حیاط بیایند. او قبول کرد اما نمی توانست، می دوید می رفت به محل انفجار و سپس بر می گشت و می دوید می آمد دم در حزب و با مردم حرف می زد.

در حیاط حزب عده ای تجمع داشتند. اما زورمان نمی رسید آنها را بیرون از حزب بفرستیم. گریه می کردند و یا حالت بهت داشتند.

به فکرم رسید که مبادا در بین اینها نفوذی باشد و لذا از هر کدام از اعضای شورای مرکزی و یا مسئولان آمدند خواستم که یا بروند و نمانند و یا از خودشان مراقبت جدی بکنند. جرثقیل اولیه سقف را برداشت، اما نتوانست آن را حرکت دهد و دوباره سقف افتاد و گفت که از عهده آن بر نمی آید.

به شهید رجایی تلفن زدم و جرثقیل بزرگ خواستم که آمد و تا حدود ساعت 1 بود که سقف برداشته شد و در حدود ساعت 3 تقریباً همه چیز روشن شده بود.

وصف این لحظات، امکان پذیر نیست و بیان آن هم هرگز نخواهد توانست حالا آن لحظه های سخت را شرح دهد.

در روزهایی که پس از یک دوره مبارزه سخت با عوامل فریبکار و چهره عوض کرده استکبار، مبارزه به موفقیت دست یافته است. ناگهان در یک لحظه انسان، یاران همرزم و همسنگر و مخلص و صمیمی را از دست بدهد. الحق بسیار سخت و شکننده است. آن هم جلوی چشمش و ببیند که یارانش آن هم افرادی مثل این شهدا و سید الشهدا آنها، شهید بهشتی در زیر آوارند و او بیرون مانده است و ساعتها مشاهده این منظره طول بکشد.

هر چند دقیقه پیکر در هم شکسته و خونین یکی از عزیزان از زیرآوار بیرون می آمد و رنج و درد هجران، همراه یک دوره از خاطرات با او، در انسان طوفان بپا می کرد و بلافاصله پیکر عزیزی دیگر، و استمرار این رنج و حرمان، واقعاً باور نکردنی است.

در عین حال گاه هم برادری زنده بیرون می آید و خوشحالی دردآلودی بر انسان عارض می گشت و تداوم این حالات متضاد و وضعیت روحی انسان در این لحظات چیزی نیست که اگر به وصف بیاید برای دیگرانی که در این موقعیت قرار نگرفته اند قابل درک باشد.

مثلاً می شود احساس کرد که چه حالی به ما دست داد وقتی یکی ازعزیزان را که هم قد و قامت شهید بهشتی بود زنده بیرون آوردند و ناگهان یکی از یاران دوید و به من گفت خدا را شکر، آقای بهشتی زنده بیرون آمد، گویا دنیایی را ناگهان به یک زندانی در سلول شکنجه ایی انفرادی داده باشند چنین حالتی در من پدید آمد و بلافاصله به دفتر امام به مرحوم حاج سید احمد آقا زنگ زدم که می گویند آقای بهشتی زنده بیرون آمده اند و بعد که آقای موسوی اردبیلی زنگ زدند به ایشان هم گفتم.

اما چند دقیقه بعد گویا حدود یک ربع بعد یکی دیگر آمد و گفت او بهشتی نبود و هنوز به آقای بهشتی دست نیافته ایم. گویا دنیایی را دوباره محکم بر سرم زدند.

جرات نکردم به حاج سید احمد آقا زنگ بزنم یعنی اصلاً حال اینکار را نداشتم. ولی او تلفن زد و گفت بالاخره خبر قطعی است یا نه؟

و خدا می داند با چه حالی گفتم: خیر آن شخص آقای بهشتی نبود! اما هنوز امیدی ناباورانه داشتم تا وقتی آقای سبحانی نیا آمد و گفت آقای بهشتی شهید شده است و من خود پیکر پاک این شهید والا را در هم شکسته دیدم. دیگر ناامیدی محض حاکم شد.

ساعت 3 بعد از نیمه شب، کارها تقریباً تمام شده بود. معلوم شده بود بیش از 60 - 70 نفر شهید شده اند. از اعضای شورای مرکزی شهید بهشتی،شهید درخشان، شهید عباسپور، شهید حسنی، شهید مالکی معلوم شده بود که شهید شده اند.

مجروحین به بیمارستانها انتقال داده شده بود. احساس کردم لازم است به منزلمان در خیابان ری سه راه امین حضور که یک خیابان با سرچشمه و حزب فاصله داشت بروم و حداقل پدر و مادرم و اهل خانواده که تا آن موقع همه بیدار مانده بودند و همسرم که وضع حمل کرده بود مرا ببینند و نیز تبریک شهادت شهید اسلامی که داماد ما بود را به آنها بگویم.

به خانه که وارد شدم پدرم تا آن موقع بیدار مانده بود در جلوی پنجره اتاق، به حیاط نگاه می کرد. مادرم کنار او بود. سلام کردم و هر دو پرسیدند خیلی شهید شده اند؟

گفتم چرا تعدادی شهید شده اند.

پرسیدند آقای بهشتی چه شد؟

گفتم به احتمال قوی شهید شده اند و بقیه هم صبح معلوم می شود.

به خانه که رفتم معلوم شد یکی از برادران موتلفه زنگ زده است که صبح ساعت 5 در محل امداد در بهارستان جلسه داریم.

قدری دراز کشیدم تا تمددی برای کار صبح که می دانستم خیلی سنگین است کرده باشم حدوداً یک ساعت خوابیدم. قبل از خواب بنا به تمرین دوران مبارزه، اعصابم را کوشیدم آرام کنم و تمرکز بدهم و دستور خواب به اعصابم بدهم که موثر واقع شد و حدود یک ساعت خوابیدم.

سپس برخاستم و ساعت 5 به کمیته امداد در بهارستان به جمع یاران با سابقه آمدم. آقای حاج سید اصغر رخ صفت با حالتی خاص قرآن خواند. چشمها خیس بود قرآن که تمام شد، همه فاتحه خواندند. سپس آقای عسگراولادی با صدای متین و برخاسته از عمق ایمان، سخن گفت. این سردار با وفای امام خمینی، و پیر پرتجربه مبارزه و انقلاب اسلامی، از عمق حادثه حرف زد. تحلیل کرد و سپس گفت(قریب به این مضامین).

حادثه خیلی سخت است، اما یارانمان به مقام والای شهادت رسیده اند. در چنین مواقعی باید از برکت شهادت شهدا برای اسلام عزیز کار کنیم.

دشمن نباید ما را در عجز بیابد. عزیزانمان شهید آیت الله بهشتی اگر بود چه می کرد؟ باید همه امروز مراقب باشیم و به نفع اسلام بهره بگیریم.

برادران با سخنان آقای عسگراولادی، روحیه ایی دیگر گرفتند و بحث از وظایف آن روز شد پیشنهادها مطرح گردید:

1 - مسلماً امام به مردم روحیه خواهند داد ما نیز وظیفه داریم روحیه ها را محکم نگه داریم.

2 - پیشنهاد به امام داده شود که هم امروز رئیس دیوانعالی را معین فرمایند، تا کارها متوقف نماند.

3 - حزب همین امروز یا فردا دبیر کل جدید را انتخاب کند تا دشمن بداند که خللی در اراده حزب و ادامه راه شهید بهشتی راه نیافته است.

4 - امروز تشییع پیکرهای پاک شهدا با عظمت انجام شود و در مسیر تشییع شعارهای انقلابی و محکم داده شود نه فقط شعارهای عزا.

5 - ارتباط برادران در این روزها برقرار باشد تا در مقابل اقدامات احتمالی انجام وظیفه صحیح گردد.

جلسه در حدود ساعت 30/6 صبح پایان یافت زیرا امثال ماها در حزب و در سایر برنامه ها خیلی کار داشتند.

من پس از این جلسه به دفتر مرکزی حزب آمدم. ماشین را در کوچه حزب گذاشتم و پیاده وارد حزب شدم. در درونم غوغا بود اما در ظاهر آرام و محکم وارد شدم. بچه های حزب چه آنها که تمام شب را به کار گمارده بودم و خاک آلود و ژولیده مو و گریان و گاه بهت زده بودند و چه آنها که صبح آمده بودند و غم شامگاه تا صبح در چهره و نگاهشان موج می زد. همه اینها با دیدن من بی اختیار به گریه افتادند و اطراف من جمع شدند. آنها نمی دانستند چه باید بکنند؟ فاجعه خیلی سنگین بود. نمی دانستند باید مرا دلداری بدهند یا از من دلداری بیابند؟ گریه بکنند یا خود را کنترل کنند؟ و من هم در جمع آنها با غمی شاید سنگین تر از آنان بی اختیار بودم. همین طور با هم بی هدف بطور دستجمعی حرکت داشتیم. گاهی به طرف قتلگاه و گاه به طرف ساختمان و اتاق کار من و گاه در وسط حیاط.

حدود یک ربع، همه غرق در احساس بودیم. بعد خودم را یافتم با بچه ها به طرف ساختمان رفتیم روی سکوی سنگی کنار در ورودی ساختمان ایستادم و از روح بلند بهشتی و سایر شهدا مدد خواستم و یافتم و بعد با قدرت تمام سخنرانی کردم.

این سخنرانی از قبل آماده شده نبود. از عمق جان و فکر و اندیشه و احساس برمی خاست. این سخنرانی یاران را فعال کرد. ظرف چند دقیقه همه حزب که خاموش و افسرده بود فعال و پر تلاش شد.

هر کس به کاری دوید و تلفن ها به کار افتاد. رابطین حزب را خبر کردند و برنامه های آن روز را سامان دادند و به درون مردم رفتند و شعار دادند و مردم شعار را کامل کردند و یکصدا فریاد برآوردند آمریکا در چه فکریه، ایران پر از بهشتیه.

و اما این همه را که گفتم. تلخ ترین خاطره پس از شهادت را هم بگویم. که عبرتی باشد. شاید در عمرم از هیچ چیز اینقدر احساس نفرت نکرده ام که آن روز صبح از رفتار یکی از اعضای شورای مرکزی کردم و هنوز شرنگ این تنفر از آن رفتار زشت در عمق جانم باقی است. در اوج تلاش ها که هر کس کاری می کرد و من گرفتار تهیه مطالب و شعار و برنامه بودم دیدم چند نفر از بچه های حزب برافروخته آمدند که فلانی آمده و روی یک مقوا دستوراتی را نوشته و به صورت ابلاغیه آن را دستی نوشته و زیرش امضاء کرده است «قائم مقام دبیر کل حزب جمهوری اسلامی!» در حالی که همه می دانیم بهشتی قائم مقام نداشت و این شخص را چند روز آورد که همکاری اجرائی در حزب بکند و او هم همکاری نکرد و رفت!

و اکنون در این صبح خونین که خون شهدا هنوز خشک نشده است در پی بهره برداری برآمده است و پس از شهادت در پی فرصت طلبی است. والا اگر می خواست حرفی بزند چرا این عنوان را برای خود در این موقعیت گذاشته است.

خیلی اوقاتم تلخ شد. اما دیدم در این لحظات جای این بحثها نیست. خواستم توجیه کنم و بگوین انشاءالله او قصدی نداشته است. اما آنچنان بچه ها عصبانی بودند که بر سرم داد کشیدند و گفتند ما داریم حرکاتش را می بینیم و بالاخره تا کی می خواهی همه اش توجیه کنی؟ ما الان می رویم مقواها را برمی داریم.

گفتم اینکار را نکنید. الان موقع این حرفها نیست. کسی هم اعتنایی به آن مقوا نمی کند کار شما صدمه دارد ذهنها را از شهادت و عرض ادب به محضر شهدا و انجام وظیفه به درگیریهای اینگونه برمی گرداند و این وظیفه نیست.

و بالاخره با خواهش و اصرار من قبول کردند اما غروب آن روز که کمی حزب خلوت شده بود طاقت نیاورده و رفته بودند برداشته بودند.

آنقدر این حرکت در آن صبح بر من ثقیل آمد که وصف پذیر نیست. بچه ها حق داشتند و اینگونه کارها در این لحظات که همه در معنویات و موج شهادت، حالاتی دارند نشان از عمق طینت می دهد و نشان از اینکه برخی همه وجود و افکارشان بر محور منافع می گردد و من این حالت را در خیلی از وقایع دیده ام که طرف به جای وظیفه در فکر ثبت عکس خود و ذکر نام خود است تا روزی او را به کار آید.

حادثه هفتم تیر به برکت خون پاک شهدا و رهبری ولایت فقیه و حضور روحانیت و پشتوانه عظیم مردم، علیرغم کید و مکر دشمنان خدا، خط سیاسی انقلاب اسلامی را تضمین کرد و برای ملت ما و نسلهای آینده تجربه ایی شد که در پرتو هدایت آن، چهره های اصلی نفاق و مهره های بدلی استعمار، و فریب خوردگان ساده دل و مظلومیت بهشتی های زمان را بشناسند و در عاشورای هر زمان در جناح امامت و حسین زمان باشند نه در سایر جناحها و گروهها. و مکروا ومکرالله والله خیر الماکرین

https://shoma-weekly.ir/EI6mtt