حاجصادق امانی عموی من است. 8، 7 تا عمو داشتم، حاجصادق از همه کوچکتر بود و...
مهدی امانی- حاجصادق امانی عموی من است. 8، 7 تا عمو داشتم، حاجصادق از همه کوچکتر بود. من متولد 1306 هستم و ایشان4 سال هم از من کوچکتر بود.
قبل از موتلفه اولین مؤسسهای که تاسیس کرد، «گروه شیعیان» بود که فکر میکنم 70 سال پیش بود، بعد هم که در تاسیس موتلفه مشارکت داشت. هدف تشکیل حکومت اسلامی بود، و برای این کار، کار تشکیلاتی میکردند. در ابتدا یار جمع میکردند. هدفشان مطلقاً این بود. توجه خاصشان اشاعه دین خدا از هر طریقی که میشد، بود.
حسنعلی منصور که به درک واصل شد، در خانه ما 2000 کتاب حکومت اسلامی بود که الان نمونهاش را دارم. شهید امانی و دوستانش در مسجد شیخ علی در نوروزخان، شبهای جمعه میشدند و شاگرد تربیت میکردند و جمعشان گسترده میشد. حاجصادق خودش منش و رفتاری داشت که هی شاگرد دورش جمع شد. اخلاق فوقالعاده نرم خوبی داشت، اطلاعات دینیاش هم زیاد بود.
اینها شب و روز نداشتند و شاگردانشان هم عین خودشان تربیت میشدند. میخواستند کاری کنند که مملکت اسلامی واقعی بشود و نقطه مقابل روش شاه حرکت میکردند. بر اساس نظر مراجع هم دنبال حذف شاه بودند.
یادم هست یک بار شاه با کالسکه سلطنتی از مسیری رد میشد. خیلی شلوغ بود. با حاج صادق رفتیم آنجا که ببینیم چهجوری میشود شاه را ترور کرد. مأمورین امنیتی خیلی زیاد بودند. کشتن شاه را خیلی دنبال کردند، دستشان به او نرسید، وگرنه هدف شاه بود و از صبح تا شب مینشستند و در این باره صحبت میکردند که شاه را ترور کنند، چون اصل سرچشمه آنجا بود. بعد از اینکه دستمان به شاه نرسید، منصور هم پای کاپیتولاسیون ایستاده بود؛ تصمیم گرفتیم منصور را از سر راه برداریم. بعد از آن یک بار با حاجصادق رفتیم جلوی مجلس و از این طرف خیابان نگاه کردیم که ببینیم کجاها بهتر میشود منصور را زد.
مقابل مجلس، جایی که بخارایی منصور را ترور کرد، یک کتابفروشی بود و ما آنجا ایستادیم تا ببینیم بهترین جا برای ترور منصور کجاست؟ من خودم با حاجآقا صادق رفتم که ارزیابی کنم. بعد هم که حاج صادق با اینها رفته بود که توجیهشان کند. بخارایی و رفقایش این کار را بر خود فرض میدانستند و به همین دلیل هم موفق شدند.
این چهار نفر در آن زمان و با آن خفقان خیلی حماسهآفرینی کردند. هر کسی که میشنید تعجب میکرد، چون کسی جرئت نمیکرد. بعد از بازداشت هم به صراحت هدفشان را اقرار میکردند و حتی از تلاش برای زدن شاه هم گفته بودند. وقتی این چهار نفر را برای تیرباران می بردند، مثل اینکه دارند میروند حجله عروسی، چه روی بازی داشتند و یک سر سوزن متأثر نبودند.
موقعی که منصور کشته شد و اینها را دستگیر کردند، من در منزل بودم که از طرف شهربانی آمدند و در را باز کردم و دیدم مأمور شهربانی آمده. گفت: «حاجصادق امانی؟» گفتم: «نه، مهدی امانی هستم». خلاصه دو سه روز تحت نظر بودیم و حتی وقتی میرفتیم برای آش، سبزی بخریم، یک مأمور با ما میآمد. بالا، پایین و روی پشتبام پر از مأمور بود.
در آن مقطع ما در قزوین کتابفروشی داشتیم و یکی از آن اسلحهها را برادر من حاجتقی امانی تهیه کرد. وقتی منصور را به درک واصل کردند و بعد رژیم شاه این 4 نفر را تیرباران کرد، اخوی من، حاجآقا تقی امانی که هنوز عیالی اختیار نکرده بود، گفت که برادرم خودش را فدای راه دین کرده، من با زن عمویم ازدواج میکنم که از بچههای او را مراقبت کنم. نمیدانم خود اخوی یا مادرش که مادر من باشد، شب حضرت فاطمه زهرا(س) را خواب دیده بودند که یک جعبه شیرینی آورده و این وصلت را تبریک گفته بود.
حسنعلی منصور که به درک واصل شد، در خانه ما 2000 کتاب حکومت اسلامی بود که الان نمونهاش را دارم. شهید امانی و دوستانش در مسجد شیخ علی در نوروزخان، شبهای جمعه میشدند و شاگرد تربیت میکردند و جمعشان گسترده میشد. حاجصادق خودش منش و رفتاری داشت که هی شاگرد دورش جمع شد. اخلاق فوقالعاده نرم خوبی داشت، اطلاعات دینیاش هم زیاد بود.
اینها شب و روز نداشتند و شاگردانشان هم عین خودشان تربیت میشدند. میخواستند کاری کنند که مملکت اسلامی واقعی بشود و نقطه مقابل روش شاه حرکت میکردند. بر اساس نظر مراجع هم دنبال حذف شاه بودند.
یادم هست یک بار شاه با کالسکه سلطنتی از مسیری رد میشد. خیلی شلوغ بود. با حاج صادق رفتیم آنجا که ببینیم چهجوری میشود شاه را ترور کرد. مأمورین امنیتی خیلی زیاد بودند. کشتن شاه را خیلی دنبال کردند، دستشان به او نرسید، وگرنه هدف شاه بود و از صبح تا شب مینشستند و در این باره صحبت میکردند که شاه را ترور کنند، چون اصل سرچشمه آنجا بود. بعد از اینکه دستمان به شاه نرسید، منصور هم پای کاپیتولاسیون ایستاده بود؛ تصمیم گرفتیم منصور را از سر راه برداریم. بعد از آن یک بار با حاجصادق رفتیم جلوی مجلس و از این طرف خیابان نگاه کردیم که ببینیم کجاها بهتر میشود منصور را زد.
مقابل مجلس، جایی که بخارایی منصور را ترور کرد، یک کتابفروشی بود و ما آنجا ایستادیم تا ببینیم بهترین جا برای ترور منصور کجاست؟ من خودم با حاجآقا صادق رفتم که ارزیابی کنم. بعد هم که حاج صادق با اینها رفته بود که توجیهشان کند. بخارایی و رفقایش این کار را بر خود فرض میدانستند و به همین دلیل هم موفق شدند.
این چهار نفر در آن زمان و با آن خفقان خیلی حماسهآفرینی کردند. هر کسی که میشنید تعجب میکرد، چون کسی جرئت نمیکرد. بعد از بازداشت هم به صراحت هدفشان را اقرار میکردند و حتی از تلاش برای زدن شاه هم گفته بودند. وقتی این چهار نفر را برای تیرباران می بردند، مثل اینکه دارند میروند حجله عروسی، چه روی بازی داشتند و یک سر سوزن متأثر نبودند.
موقعی که منصور کشته شد و اینها را دستگیر کردند، من در منزل بودم که از طرف شهربانی آمدند و در را باز کردم و دیدم مأمور شهربانی آمده. گفت: «حاجصادق امانی؟» گفتم: «نه، مهدی امانی هستم». خلاصه دو سه روز تحت نظر بودیم و حتی وقتی میرفتیم برای آش، سبزی بخریم، یک مأمور با ما میآمد. بالا، پایین و روی پشتبام پر از مأمور بود.
در آن مقطع ما در قزوین کتابفروشی داشتیم و یکی از آن اسلحهها را برادر من حاجتقی امانی تهیه کرد. وقتی منصور را به درک واصل کردند و بعد رژیم شاه این 4 نفر را تیرباران کرد، اخوی من، حاجآقا تقی امانی که هنوز عیالی اختیار نکرده بود، گفت که برادرم خودش را فدای راه دین کرده، من با زن عمویم ازدواج میکنم که از بچههای او را مراقبت کنم. نمیدانم خود اخوی یا مادرش که مادر من باشد، شب حضرت فاطمه زهرا(س) را خواب دیده بودند که یک جعبه شیرینی آورده و این وصلت را تبریک گفته بود.