نگاه

تبعید برازجان

شانسی که آوردم یکی دو تا انبار کتاب پیدا کردم که کتاب‌ها را آنجا روی هم ریخته بودند. آمدم به شهید عراقی و آقای انواری گفتم: «شما دیگر مرا نمی‌بینید.» گفتند: «چطور مگر؟» گفتم: «انبار کتابی پیدا کرده‌ام و در میان آنها کتاب‌هایی هست که هیچ وقت پیدا نمی‌شود و خدا برای من خواسته که مرا به اینجا فرستاده‌اند.» شرایط ما در آنجا شرایط خوبی بود.

مرحوم حبیب اله عسکر اولادی- در دوران زندان 12 سال و خردهای خیلی تبعید شدم. یک دوره به زندان موقت قصر تبعید شدم . مجددا بعد از اینکه به زندان سیاسی آمدم تبعید شدم به زندان عادی بند موقتی ها. یک دوره به زندان برازجان در سال 48 و 49 تبعید شدم و حدود یک سال زندان برازجان بودم. یک دوره هم سال حدود 50 شمسی به مشهد تبعید شدم که 3 سال و خردهای هم در زندان مشهد زندانی شدم .

در سال 1348 شمسی ما از زندان قصر تهران به زندان برازجان تبعید شدیم. آیتالله انواری، شهید بزرگوار عراقی و بنده، سه نفری به برازجان تبعید شدیم. ما هر سه به یک اتهام در بیدادگاه شاه محاکمه شده بودیم.

علت تبعید را هم اشاره میکنم. چهار نفر از اعضای یک گروه چپ از زندان فرار کردند. البته فرار ناموفق داشتند. فرار اینها باعث شد که زندانبانان در کل زندانها شدت عمل به خرج دادند. ما در برابر این خشونت زندانبانان اعتصاب غذا کردیم. به غیر از آیتالله انواری، ما همگی اعتصاب غذا کردیم. آقای انواری بیمار بودند و نمیتوانستند اعتصاب کنند، ولی بقیه ما اعتصاب غذا کردیم. ده روز از اعتصاب گذشت و در این فاصله فقط روزی یک لیوان چای کمرنگ با کمی نبات میخوردیم.

روز دهم رئیس کل زندانها با دو سه تا افسر آمدند و وارد اتاق ما شدند. گفت: «اعتصابتان را بشکنید، خواستههایتان را میدهیم.» گفتیم: «ما که ده روز اعتصاب کردهایم، چند روز دیگر هم ادامه میدهیم، خواستههایمان را که برآورده کردید، اعتصاب را میشکنیم.»

دو سه روز بعد ما سه نفر را خواستند و به برازجان تبعید کردند و کمتر از یک سال آنجا بودیم. انصافا شهید عراقی و آقای انواری روحیه بسیار خوبی داشتند. ما در این اعتصاب غذا کتاب و قرآن و سایر مایحتاج خودمان را میخواستیم . همه کتابها از جمله قرآنها و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و مفاتیح و سایر کتابها را از ما گرفته بودند.

رژیم شاه قرآن را تحریک کننده میدانست. البته شاه مبادرت به چاپ قرآن نفیس کرد و امام فرمود کسی که قرآن را چاپ میکند از ترس مردم است که کسی به هویتش پی نبرد. رژیم قرآن را از نظر شکل ظاهری محترم میدانست برای اینکه در مقابل مردم قرار نگیرد. اما آنها سعی داشتند که فقط شکل ظاهریش را حفظ کنند. در زندان ما را بازداشت کردند و زمانی که خواستند ما را به برازجان منتقل کنند و نوشتههای مرا گرفته و با قرآن تطبیق دادند، در بعضی از نوشتههای من تاویلهایی از ائمه اطهار گفته شده بود.

افسر مسئول آمد و دستور داد تا در جلوی در زندان همه آنها را آتش بزنند.من گفتم اگر این کار را بکنید هر کاری از دست من علیه شما برآید انجام میدهم. شما باید اول مرا بکشید بعد قادر باشید که یک چنین کاری را انجام بدهید. افسر گفت چرا میخواهی خود را فدای یک مشت کاغذ پاره و قرآن کنید؟

گفتم پیامبر مکرم اسلام و همه ائمه اطهار جان شیرین خود را فدای قرآن کریم کرده اند. آنها وقتی دیدند من محکم ایستادهام ، تمام این نوشتههای قرآنی را به همراه قرآن همراهم بسته بندی کردند و به ماموری دادند که آنها را به رئیس بازداشتگاه برازجان تحویل دهد. رژیم شاه با این نوع قرآن مخالف بود.

شانسی که آوردم یکی دو تا انبار کتاب پیدا کردم که کتابها را آنجا روی هم ریخته بودند. آمدم به شهید عراقی و آقای انواری گفتم: «شما دیگر مرا نمیبینید.» گفتند: «چطور مگر؟» گفتم: «انبار کتابی پیدا کردهام و در میان آنها کتابهایی هست که هیچ وقت پیدا نمیشود و خدا برای من خواسته که مرا به اینجا فرستادهاند.» شرایط ما در آنجا شرایط خوبی بود.

به فروردین که رسیدیم، آقای هاشمی، آقای مروارید، آقای مهدیان، آقای توکلیبینا و آسید رضا نیری با خانوادههایشان آمدند دیدن ما و رئیس شهربانی و رئیس زندان اجازه دادند که ما از اینها پذیرایی مفصلی بکنیم. بسیار خاطره خوب و جالبی بود.

https://shoma-weekly.ir/fuOP04