نگاه

به بزرگی تکلیف

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود. رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصه انگشتشو می‌خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه‌ها شهید می‌شن! یک بندانگشت که این حرف‌ها رو نداره! گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛ از این ناراحتم که دیگه نمی‌تونم درست تیراندازی کنم!»
روایتی از یک نوجوان شهید و گمنام- توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟ پسر گفت: «شلیک نمیکنه. نمیدونم چرا؟» وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده. تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازیکردن.

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود. رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصه انگشتشو میخوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچهها شهید میشن! یک بندانگشت که این حرفها رو نداره! گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛ از این ناراحتم که دیگه نمیتونم درست تیراندازی کنم!»

https://shoma-weekly.ir/NwgkyW