نگاه

بخاطر معشوق مرا دریاب

ای عزیز، غم سرشتم را در نوردیده، متاع قابلی برای عرضه نداریم جز محبتتان؛ پس پیمانه عشق ما را پر کن و از سر رحم دستمان گیر. که معشوق ازلی را این خوشتر آید.
سلما محمدی- سرما دستانم را بی حس کرده بود. آغاز سیاهی شب و صدای غریو گونه همهمه بازار از دور؛ دلهره عجیبی بر دلم افکنده بود و بیقراری بازگشت و خیابان های شلوغ امانم را بریده. قدم زنان از کنار مسیر خود را به بیرون از این حلقه افسونگر شب عید می کشاندم که سوال همیشگی به سراغم آمد. آخرین نقطه مسیر کجاست؟ پرونده ام چگونه برای همیشه بسته خواهد شد؟ مرگ مرا در چه حال به آغوش خواهد کشید؟ هر چه سر بیشتر در گریبان فرو بردم، عجزم بیشتر نمایان می شد؛ که یاد زمزمه استاد خطاب به مولا دلگرمم نقطه امید را نشانم داد. آنگاه که کلام برادران یوسف را اینگونه واگویه می کرد: « ای عزیز، غم سرشتم را در نوردیده، متاع قابلی برای عرضه نداریم جز محبتتان؛ پس پیمانه عشق ما را پر کن و از سر رحم دستمان گیر. که معشوق ازلی را این خوشتر آید.»
https://shoma-weekly.ir/aJ3TDH