نگاه

امام همه را بیرون کردند اما ما نرفتیم

با حاج مهدی عراقی رفتیم داخل زیرزمین. چوب‌هایی که برای سوخت زمستان آورده بودند، آنجا بود. حاج مهدی عراقی سرچوب‌های آن را از شبکه‌های پنجره مانند زیرزمین بیرون گذاشت. ناگهان در دو لته‌ای زیرزمین باز شد و امام(ره) فرمودند:‌ «کی هست اینجا؟» حاج مهدی گفت: «آقا ما هستیم.» امام(ره) فرمودند: «مگر نگفتم کسی اینجا نباشد؟» بلافاصله حاج مهدی که بسیار آدم سریع‌الانتقالی بود، پاسخ داد: «ما وظیفه‌ای داریم.» آن شب هیچکس جز امام(ره) و خانواده‌شان در خانه نبودند. حاج مهدی، برادران را جمع کرد و گفت: «ما جلوی در این خانه پاس خواهیم داد و به هیچ قیمتی نمی‌گذاریم کسی وارد این خانه شود، مگر اینکه ما را تکه‌تکه کند و از روی جنازه‌های ما وارد خانه شود.» حاج مهدی خیلی شجاع بود. آن شب تا صبح نگهبانی دادیم.
ابوالفضل توکلی بینا- بعد از قضیه انجمن‌های ایالتی، ولایتی، مسأله دوم فروردین سال 42 پیش می‌آید که آیت‌الله گلپایگانی رسماً اعلام کردند که فردا در فیضیه به مناسبت شهادت امام‌صادق(ع) مراسمی برقرار است. شب حادثه، یعنی روز یکم‌ فروردین با شهید حاج مهدی عراقی قرار گذاشتیم و همراه با چند نفر از برادران دولابی رفتیم قم. در عصر شب دوم فروردین وارد قم شدیم و عده‌ای از بچه‌های قم را دیدیم که بسیار نگران بودند و گفتند: «تعداد زیادی ماشین واحد آمده و گاردی پیاده کرده.» پرسیدیم: «از کجا فهمیدید گاردی هستند؟» آنها با لباس‌های شخصی آمده بودند.

بنده و حاج مهدی عراقی و تعدادی از برادران دولابی وارد قم شدیم. صبح دوم فروردین که شهادت امام‌ صادق(ع) بود، دیدیم که حیاط منزل امام (ره) پر از جمعیت شد و ایشان تشریف آوردند و در حیاط نشستند. یک روحانی بالای منبر بود. دیدیم از گوشه و کنار حیاط دائماً شعار می‌دهند. گاردی‌ها داخل جمعیت بودند. امام(ره) ‌خیلی باهوش بودند. آقای خلخالی را صدا زدند و گفتند: « به آقایی که بالای منبر است بگویید اعلام کند که اگر کسی بخواهد کمترین سر و صدایی بکند، من به طرف صحن حضرت معصومه (س) حرکت و در آنجا با مردم صحبت می‌کنم.» وقتی آن روحانی، این مطلب را اعلام کرد، دیدیم یکی از همان گاردی‌ها آمد جلوی امام‌(ره) نشست و گفت:‌ «من از طرف اعلیحضرت مأمورم به شما اخطار کنم که اگر بخواهید کوچک‌ترین حرکتی بکنید، ما به نیروهای‌مان دستور می‌دهیم مقابله کنند.» ناگهان همه متوجه امام‌ (ره) شدند و حواس‌ها جمع شد که ببینند امام(ره) ‌چه عکس‌العملی نشان می‌دهند. امام(ره) رو به او کردند و گفتند: «ما به برادرانمان دستور می‌دهیم تأدیبتان کنند!» آن مأمور با وضع آشفته‌ای عقب عقب رفت.

حادثه فیضیه بعدازظهر بود. من و حاج مهدی عراقی و کاوکتو و آشیخ عزیز ریخته‌گر که دو تا از بچه‌های دولاب بودند، رفتیم به فیضیه. منبری آن روز هم آشیخ مرتضی انصاری بود. محوطه مدرسه پر از طلاب و مردم بود. همین که آشیخ مرتضی رفت منبر و شروع کرد به صحبت در‌باره امام‌ جعفر صادق(ع) دیدیم یک نفر از یک گوشه فریاد زد: «درود بر رضاشاه!‌» و یکی گفت: «جاوید شاه». آشیخ‌مرتضی انصاری، منبری فحلی بود، ولی هرچه سعی کرد اینها را ساکت کند، دید حریف نمی‌شود و آمد پایین. آیت‌الله گلپایگانی در یکی از حجره‌‌ها بودند. گاردی‌ها ریختند، در و پنجره‌ها را شکستند، عبا و عمامه‌ها را آتش زدند، سید یونس رودباری را از روی پشت بام به زمین پرتاب کردند،‌ قرآن‌ها و مفاتیح‌ها را پاره کردند آتش زدند و تا توانستند جنایت کردند.

ناگهان در شعارهای‌شان گفتند‌ برویم خانه خمینی. شهیدحاج مهدی عراقی به من گفت: «ابوالفضل! بچه‌ها را جمع کن برویم.» به زحمت از لابه‌لای جمعیت از فیضیه خارج شدیم. آشیخ عزیز ریخته‌گر را صدا زد و به او پول داد و گفت: «می‌روی سه چهار تا چاقوی ضامن‌دار می‌خری و می‌آوری خانه آقا.» ما دسته جمعی رفتیم منزل امام(ره). چند نفر برای امام(ره) خبر می‌آورند که در فیضیه چه اتفاقی افتاده و گریه می‌کنند و از امام(ره) می‌خواهند که در منزل را ببندند، امام(ره) می‌گویند: «اگر در را ببندید، به فیضیه می‌روم تا ببینم چه بر سر طلبه‌های ما آمده، اینها با من کار دارند.» و دستور می‌دهند همه را بیرون کنند. ما که رفتیم،‌ در خانه باز بود. خانه امام(ره) قدیمی بود و زیرزمین، کاشی‌هایی مشبک آبی داشت که از داخل حیاط به صورت پنجره به نظر می‌رسید.

با حاج مهدی عراقی رفتیم داخل زیرزمین. چوب‌هایی که برای سوخت زمستان آورده بودند، آنجا بود. حاج مهدی عراقی سرچوب‌های آن را از شبکه‌های پنجره مانند زیرزمین بیرون گذاشت. ناگهان در دو لته‌ای زیرزمین باز شد و امام(ره) فرمودند:‌ «کی هست اینجا؟» حاج مهدی گفت: «آقا ما هستیم.» امام(ره) فرمودند: «مگر نگفتم کسی اینجا نباشد؟» بلافاصله حاج مهدی که بسیار آدم سریع‌الانتقالی بود، پاسخ داد: «ما وظیفه‌ای داریم

آن شب هیچکس جز امام(ره) و خانواده‌شان در خانه نبودند. حاج مهدی، برادران را جمع کرد و گفت: «ما جلوی در این خانه پاس خواهیم داد و به هیچ قیمتی نمی‌گذاریم کسی وارد این خانه شود، مگر اینکه ما را تکه‌تکه کند و از روی جنازه‌های ما وارد خانه شود.» حاج مهدی خیلی شجاع بود. آن شب تا صبح نگهبانی دادیم.

در همین زمان بود که امام(ره) اعلام کردند: «ما عید نداریم،‌ عید ما را عزا کردند.» و به سایر مراجع هم توصیه کردند اعلام کنند که ما عید نداریم. بعد از اعلام امام خمینی‌(ره)، بعضی از نماز جماعت‌ها تعطیل شد، ولی امام(ره) شروع کردند به کار کردن روی دهه عاشورا و همیشه هم می‌فرمودند: «ما هرچه داریم از عاشورا داریم.» قبل از محرم که طلاب آماده می‌شدند تا برای تبلیغ در دو ماه محرم و صفر به مناطق مختلف کشور بروند،‌ امام(ره) در یک سخنرانی به آنها تکلیف کردند که در منبرهای‌شان از مسائل روز صحبت کنند و هیأت دینی تجهیز شدند. قبل از عاشورا بعضی از منبری‌ها را دستگیر کردند و از آنها تعهد گرفتند.

به‌هرحال همه این گروه‌ها برای محرم آماده شدند. ما در جمعیت مؤتلفه اسلامی تصمیم گرفتیم حال که امام(ره) به همه گروه‌ها تکلیف کرده‌اند، برای روز عاشورا، برنامه‌ای را تنظیم کنیم، به همین دلیل به اتفاق حاج مهدی و حاج حبیب‌الله عسگراولادی به قم و خدمت امام(ره) رفتیم و برنامه حرکتمان را به ایشان عرضه کردیم و گفتیم که می‌خواهیم دسته‌‌ای را از مسجد حاج ابوالفتح در میدان شاه به سمت دانشگاه حرکت بدهیم. امام(ره) معمولا درباره پیشنهاداتی که خدمتشان عرض می‌کردیم، فکر می‌کردند و وقت می‌گذاشتند و سپس جواب می‌‌دادند. یکی دو روز بعد خدمتشان رفتیم تا جواب مثبت یا منفی بگیریم. امام(ره) فرمودند: «قول می‌دهید که این کار را آبرومندانه انجام بدهید؟» گفتیم: «آقا! قول می‌دهیم تا پای جانمان این راهپیمایی را آبرومندانه انجام بدهیم.» سپس برگشتیم تهران و شورای مرکزی را تشکیل دادیم و موضوع را عنوان کردیم و بحث شد که این کار را چگونه انجام بدهیم؟ آیا خبر این راهپیمایی را دهان به دهان به گوش افراد برسانیم یا اعلامیه و تراکت چاپ کنیم. بحث شد که اگر چیزی بنویسیم و پخش کنیم، همه نیروهای امنیتی بسیج می‌شوند تا این حرکت را در نطفه خفه کنند. اگر دهان به دهان باشد، جمعیت کمتر حضور پیدا می‌کند و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که با همه مخاطراتی که وجود دارد،‌ به وسیله تراکت و اعلامیه اعلام کنیم و پای خطرش هم بایستیم.

تراکت‌ها را که پخش کردیم، از طریق مرحوم شهید عراقی خبر شدیم که سازمان امنیت، طیب و حسین رمضان یخی و ناصر جگرکی را خواسته که با دار و دسته‌شان بریزند و راهپیمایی را در نطفه خفه کنند. شورای مرکزی تشکیل و تصمیم گرفته شد که مرحوم شهید عراقی برود و با مرحوم طیب صحبت کند، چون حاج مسیح، برادر طیب، کوره‌پز و با پدر حاج مهدی عراقی آشنا بود. شهید عراقی با مرحوم طیب ملاقات کرد و جریان عاشورا را برای او شرح داد. مرحوم طیب گفت که سازمان امنیت از ما خواسته است بریزیم و در روز عاشورا حرکت دسته شما را در نطفه خفه کنیم، اما من خودم حسینی‌ام و با امام حسین و آیت‌الله خمینی در نمی‌افتم. همان شب هم دستور می‌دهد که عکس امام(ره) تهیه و به پرچم‌های هیأت او الصاق شود. از سازمان امنیت و از طرف علم تماس می‌گیرند و تهدیدش می‌کنند، اما او وقعی نمی‌گذارد.

آن روز تدارک وسیعی دیده و پلاکاردهای مختلفی را نوشته بودیم. مرحوم حاج صادق امانی شعارهایی مثل: «خمینی! خمینی! خدا نگهدار تو/ بمیرد بمیرد دشمن غدار تو» و امثال اینها را انتخاب کرده و تدارک دیده بود. قرار بود صفوف ما پنج نفره باشد و افراد، قرآن را دست بگیرند و از رو و نه از حفظ بخوانند. یکی دو تا نیرو هم در اطراف مسجد گذاشتیم، چون ماموران رژیم از شب قبل با سربازان مسلح و ماشین‌های ارتشی، مسجد را محاصره کرده بودند. ما در تمام طول مسیر، قدم به قدم نیرو گذاشته بودیم که با تلفن خبرها را به ما می‌رساندند. صبح عاشورا، جمعیت از هر طرف، به سوی مسجد حاج ابوالفتح هجوم می‌آورد و نظامی‌ها همه فرار می‌کردند. زنجیر محاصره نظامی‌ها را پاره کردیم و وارد مدرسه کنار مسجد حاج ابوالفتح شدیم. همه پلاکاردها و پرچم‌ها آماده بودند و شعارها را هم حفظ کرده بودیم. ناگهان ناصر جگرکی با دویست، سیصد نفر آمد و با شعار «حسین حسین» وارد مدرسه شد. مرحوم عراقی، شیخ عزیز را که بچه دولاب و مرد زبلی بود، صدا کرد و گفت:‌ «برو به ناصر بگو که این راهپیمایی مال امام حسین(ع) است. اگر کوچک‌ترین حرکتی بکنی، تکه بزرگت گوشت خواهد بود.» وقتی شیخ عزیز این پیغام را به ناصر داد، او دیگر جرأت نکرد بماند و رفت.

جمعیت حرکت کرد، ولی نتوانستیم صفوف پنج نفره ببندیم و صفوف، تمام عرض خیابان را گرفتند. به طرف میدان بهارستان حرکت کردیم. بهارستان تا مخبرالدوله مملو از جمعیت بود. مرحوم عراقی از میله‌هایی در خیابان مخبرالدوله رفت بالا و گفت: «کجا هستند آنها که رفراندوم قلابی می‌کنند؟» جمعیت از خیابان سعدی به طرف دانشگاه حرکت کرد و نظامی‌های شاه هیچ عکس‌العملی نتوانستند نشان بدهند. از جلوی کاخ مرمر هم رد شدیم و آن شعارهای عجیب داده شدند و هیچ عکس‌العملی دیده نشد.

این گذشت تا دستگیری امام(ره) پیش آمد. میادین مختلف با اطلاع از خبر دستگیری امام(ره) تعطیل شد. سپس ما به طرف خیابان مولوی، سیروس، اسماعیل بزاز و مسجد ارک حرکت کردیم. جمعیت فشرده بود و مردم با هرچیزی که دستشان آمده بود، اعم از چوب و چماق، به طرف میدان ارک که در آن تانک گذاشته بودند، حرکت ‌کرده بودند و شعار می‌دادند و حمله می‌کردند.

درروز 15 خرداد، زخمی‌ها را معمولا به بیمارستان بازرگانان می‌بردند. حسین خاقانی و علیزاده از کسانی بودند که این زخمی‌ها را به این بیمارستان منتقل می‌کردند. بعد که آنها را بازداشت کردند، در بند 2 سیاسی زندان موقت با ما بودند. هنگامی که حسین خاقانی را برای بازپرسی می‌برند، 11 پاسبان را برای شهادت می‌آورند که بگویند او در روز 15 خرداد، زخمی‌ها را به بیمارستان بازرگانان می‌برده است. او رو می‌کند به سرهنگ حیدری و می‌گوید: «جناب سرهنگ! شما خودت معرفت داری. این پاسبان‌ها با دو قران رشوه، خون یک انسان را پایمال می‌کنند. اینها آمده‌اند برای من شهادت بدهند؟» و از اتاق بازپرسی بیرون می‌رود. منشی شاه حیدری می‌آید بیرون و به او می‌گوید: «چرا بدون اجازه بازپرس از اتاق خارج شدی؟ برو خدا را شکر کن که بازپرس تو سرهنگ حیدری است.» او یک افسر مسلمان و شجاع بود و بعد از پیروزی انقلاب هم مورد تشویق قرار گرفت.

در روز 16 خرداد، علم با خبرنگاران داخلی و خارجی مصاحبه کرد و گفت که به زودی 15 نفر از بزرگ‌ترین علما را به دادگاه نظامی خواهیم سپرد. خبرنگار پرسید که آیا در میان این افراد، اعدامی هم هست؟ و علم تأیید کرد. پس از مصاحبه علم، مردم در سراسر شهرهای بزرگ ایران به اعتراض پرداختند و بازار تهران به مدت 14 روز تعطیل شد. علما که به تهران آمدند، شاه که قصد محاکمه و اعدام امام خمینی‌(ره) را داشت، به‌ناچار عقب‌نشینی و از یکپارچگی مردم وحشت کرد.

https://shoma-weekly.ir/P6y6TI