نگاه

امام فرمودند همین جمعه نماز بخوانید

خطبه‌ها و نماز که تمام شد، آقا که خسته شده بودند و دهنشان کف کرده بود، آمدند که در‌‌‌ همان اتاقک استراحت بکنند. چند نفری و از جمله بنی صدر هم آمدند. او به آقا گفت، «آقا! خوب شد که قاطع صحبت کردید.» آقا با تغیر گفتند، «حالا تو دگر به من درس قاطعیت نده!» بعد رو کردند به آقای صباغیان که در آن وقت وزیر کشور بود و گفتند، «هی نوک زبانم می‌آید که یک چیزی هم به شما بگویم، هی خودداری می‌کنم.» من نفهمیدم منظور آقا چه بود.
دکتر احمد جلالی- شب پنج شنبه سوم مردادماه ۱۳۵۸ بود و شب اول ماه رمضان، نماز مغرب را با آقای طالقانی گزارده بودم و در سکوت اتاق، از نیمرخ، در حال و هوای مردی فرو رفته بودم که با خشوع تمام، تعقیبات نماز را به جای میآورد. مردی که در دفاع از حقوق الهی مردم، خود یک تاریخ بود و تاریخ معاصر آزادی و کرامت انسانی در ایران، نام او را همواره به اصالت و سرافرازی یاد خواهد کرد و از یاد او خالی نخواهد ماند. سکوت اتاق با زنگ تلفن شکسته شد. گوشی را برداشتم. مرحوم حاج احمد آقا بود:

آقای طالقانی آنجاهستند؟

هستند، تعقیبات نماز را میخوانند.

چه خوب که تو هم آنجا هستی. چون آقا (امام) همین الان گفتند که به آقا سید محمود بگو پس فردا نماز جمعه بخواند. همین امشب، زود بگو تلویزیون اعلام کند. گوشه و کنار کار را هم خودت بگیر. باید مطلب جا بیفتد.

گوشی تلفن را به آقای طالقانی دادم. بالطبع حرفهای آن طرف خط را نمیشنیدم، اما میشنیدم که آقای طالقانی میگفتند، «آخر من مریض هستم، خستهام، پاهایم درد میکند... حالا آقا یک مهلتی به ما بدهند تا فکری بکنیم. آخر همین پس فردا که نمیشود. این کار تدارکات میخواهد.» بعد هم تعارفات و تواضعهایی داشتند و دیگران را برای این مهم پیشنهاد کردند؛ اما حاج احمد آقا سعی میکرد ایشان را قانع کند. بعد از اتمام صحبت تلفنی، از آقا پرسیدم که چرا نگران هستند؟ گفتند، «اولاً باید مردم را آماده کنیم. بعد هم به فکر محل و مکانی باشیم.»

عرض کردم، «آقا! دانشگاه تهران خوب است. هم مرکزیت دارد، هم محیط زیباست، هم بسیار بامعناست که چون شمایی که از پیشتازان دعوت دانشگاه به مسجد و اتصال مسجد به دانشگاه بودهاید، در صحن دانشگاه نمازی بخوانید که درهیأت و حرمت نماز، امور زندگی سیاسی و اجتماعی مردم در آن مطرح شود. مگر نه اینکه آروزی شما همین بوده است؟ پس چرا «لیت و لعل» در کار میآورید؟ مسجد هدایت ما پایگاه دانشگاهیان متدین بود.

 حالا به برکت انقلاب، امام مسجد هدایت، به حکم امام انقلاب، خطابههای هدایت خود را به صحن دانشگاه میبرد. حالا چرا حضرت عالی «ان قلت» در کار میآورید؟ نگران نباشید. تدارکات هم با بنده. از امکانات تلویزیون استفاده میکنیم. حل میشود.»

ایشان فکری کردند و گفتند: «آخر آقای خوانساری در بازار (مسجد امام) نماز جمعه میخواند باید فاصله از شش کیلومتر کمتر نباشد.»

عرض کردم: «اگر هم فاصله کمتر از شش کیلومتر باشد، میشود با حضرت ایشان صحبت و راه حلی پیدا کرد، چون حاکم اسلامی به شما حرکت کرده است.» سکوت کردند که علامت رضا بود.

اخبار تلویزیون شروع شده بود. از‌‌‌ همان جا به اتاق خبر زنگ زدم و گفتم اخبار را قطع و اعلام کنند که از سوی امام، آیت الله طالقانی به عنوان امام جمعه تهران منصوب شدهاند و اولین نماز جمعه، پس فردا برگزار خواهد شد، اما آنها اعلام نکردند... سعی کردم بزرگان شورای انقلاب را با تلفن پیدا کنم و در کم و کیف امور و انتخاب محل، نظرشان را بگیرم؛ اما مقدور نشد، ولی نظر حاج احمد آقا را در مورد انتخاب دانشگاه تهران پرسیدم. تأیید کردند. با توجه به شرایط، از محضر آقای طالقانی مرخص شدم و به سرعت خود را به جام جم رساندم. وقتی رسیدم، اخبار تمام شده بود. دستور دادم که مسئولان بخش، فرصتی در میان برنامههای پس از اخبار باز کنند...

در زمان آقای طالقانی، ما نماز جمعه را مستقیم از رادیو سراسری پخش میکردیم. بعد از ایشان یک بار مشکلی پیش آمدکه پس از آن دیگر پخش سراسری همزمان با خطبهها متوقف شد. صبح جمعهای که مشغول رتق و فتق امور نماز جمعه در رادیو بودم که مرحوم حاج احمد آقا زنگ زد و خواست که آقای طالقانی را پیدا کنم و بگویم که امام پیغامی دارند. هر چه تلاش کردم، پیدایشان نکردم. به دانشگاه تهران رفتم و منتظرشان ماندم. سخنرانی قبل از نماز جمعه پخش میشد که آمدند. هوا گرم بود. در اتاقک موقتی که در زیر محل ایراد خطبهها درست کرده بودند و کولر داشت، نشستند تا عرقی خشک کنند و آبی بنوشند. عرض کردم آقا امام با شما کار دارند. گفت، «پیغامشان رسید. همین امروز انجام میدهم.» و‌‌‌ همان بود که ایشان آن روز، آن خطبههای تند را علیه اقدامات منافقین و دیگر سازمانهای چپ در گوشه و کنار مملکت ایراد کردند و گفتند (نقل به مضمون): «من داشتم خودم را برای شماها فدیه میکردم تا بلکه به راه بیائید. حتی رهبر به من فرمود آقا چرا مسامحه میکنید؟ حالا کاری کردیدکه این رهبر دلسوز را به خشم آوردید... هی هر روز غائله درست میکنید که زنهای ما چطور، به تو چه! تو که دستت پینه نبسته! زنهای ما قیم نمیخواهند... اینها اگر سر جایشان نشینند؛ من مریض، من پیر مرد مسلسل به دست میگیرم، پشت تانک مینشینم، رهبر هم پشت تانک من نشیند...»

بعداً که من حاج احمدآقا را دیدم، پرسیدم، «پیغام امام برای آقای طالقانی چه بود؟» گفت، «پیغام این بود که آقا! دیگر اتمام حجت با اینها کافی است.»

خطبهها و نماز که تمام شد، آقا که خسته شده بودند و دهنشان کف کرده بود، آمدند که در‌‌‌ همان اتاقک استراحت بکنند. چند نفری و از جمله بنی صدر هم آمدند. او به آقا گفت، «آقا! خوب شد که قاطع صحبت کردید.» آقا با تغیر گفتند، «حالا تو دگر به من درس قاطعیت نده!» بعد رو کردند به آقای صباغیان که در آن وقت وزیر کشور بود و گفتند، «هی نوک زبانم میآید که یک چیزی هم به شما بگویم، هی خودداری میکنم.» من نفهمیدم منظور آقا چه بود.

* بخشی از یادداشت بوی پیراهن یوسف، شاهد یاران شماره ۲۲

https://shoma-weekly.ir/my1yjt