نگاه

امام(ره) به دیدنمان آمد

بچه‌های قهرود شاگردان حاج عباس ناطق نوری بودند؛ حاج عباس اینها را هم تمرین اخلاقی و مکتبی داده بود، هم اسلحه و تمرینات نظامی یادشان داده بود و به محض اینکه به آنها گفتیم می‌آیید کمک؟ گفتند: بله! چرا نمی‌آییم؟ خلاصه این بچه‌ها سه تا چهار تا اسکورت اینها شدند. در آنجا خدا رحمت کند شهید محمد کچوئی شد معاون ما و با هم شروع کردیم. بعد امام (ره) شهید عراقی را فرستادند. ایشان آمدند و به تدریج مستقر شدند و کارها را دستشان گرفتند و ما هم از خدا خواسته، رها کردیم و رفتیم سرکار اولیه مان، یعنی صندوق‌های قرض الحسنه و سازمان اقتصاد که آن هم دادستان مفصلی دارد.

سیداصغر رخ صفت- قرار بود امام)ره(بیایند مدرسه رفاه، خدا میداند که ما و رفقا برای ورود ایشان چه تلاشهایی کرده بودم، اما یکمرتبه رأی آقایان برگشت و گفتند حضرت امام (ره) را میبرند مدرسه علوی. ما ناراحت شدیم که کلی زحمتکشیدهایم و مدرسه علوی چرا؟ ولی شهید مطهری گفتند تصمیم بر این شده که ایشان را ببریم علوی. به هرحال یک عدهای رفتند مدرسه علوی و مشغول شدند به عکس انداختن و دور امام‌(ره) را گرفتن و این جور کارها. ما اصلاً دنبال این حرفها نبودیم. در تمام مدتی که امام (ره) در مدرسه علوی بودند، فقط یک بار به اتفاق بچهها رفتیم مدرسه علوی و نیم ساعت یک ساعتی آنجا بودیم و دوباره برگشتیم مدرسه رفاه و دنبال کارها را گرفتیم.  اما آن روز عجیب و تاریخی را هرگز از یاد نمیبرم. ظاهراً امام (ره) شنیده بودند که ماهائی که در مدرسه رفاه هستیم و خدمت میکنیم، از اینکه ایشان به مدرسه نیامدهاند، دلگیر شدهایم. داشتیم کار میکردیم که دیدیم در شرقی مدرسه رفاه را میزنند. همه سرشان به کار خودشان بود و طبق معمول داشتند بدو بدو میکردند. من رفتم و در را باز کردم یک مرتبه دیدم امام (ره) پشت در هستند. در طول عمرم هرگز آن حالتی که آن روز تجربه کردم، دیگر برایم پیش نیامد. چنان مبهوت مانده بودم که نمیدانستم چه بگویم یا چه کنم. یک مرتبه فریاد زدم: «بچهها!  امام!  امام! » و تقریباً به حالت ضعف کنار رفتم تا امام (ره) تشریف بیاورند. بچهها اصلاً نمیدانستند چه کار بکنند. همه گیج شده بودند. امام (ره) تشریف آوردند داخل ساختمان و روی پلهها نشستند و بچهها هم پایین روی زمین و مات و مبهوت به آن چهره روحانی، آرام و متین خیره مانند. امام (ره) چند دقیقهای برای بچهها صحبت فرمودند و همه ما به کلی غم سالها دوری از ایشان و بعد هم نیامدنشان به مدرسه رفاه را از یاد بردیم. در این مدت مدرسه رفاه پشتیبانی امور انقلاب را انجام میداد. مثل نگه داشتن زندانیها در روزهای اول. این بچههای جوان و نوجوان یکی یک کلاشینکوف داشتند و نگهبانی میدادند. یک روز نصیری به هوای رفتن به دستشویی، خودش را روی یکی از این بچهها انداخت که کلاشینکوف را بگیرد. آن جوان داد و فریاد کرد و خلاصه 10، 12 نفر ریختند و نصیری را گرفتند. هیولائی بود. او را گرفتند و بردند توی اتاق. همه سران شاهنشاهی توی اتاقهای مدرسه رفاه، راحت نشسته بودند و درها باز بود، اسمش هم بود که توی زندان هستند!  برادر حاج احمد کریمی به من گفت: «حاجی!  من به سوراخ سنبههای زندان قصر واردم، به تو اعتماد میکنند. بیا و این زندان قصر را بگیر. بیا و اینها را از اینجا جمع کن. » خدا رحمت کند شهید قدوسی را، اولین دادستان کل کشور بود. در حیاط رفاه داشت قدم میزد. گفتم: «آقا من آمادهام اینها را ببرم زندان و سر و سامان به این وضع بدهیم. » مرا نمیشناخت، گفت: «کی تو را میشناسد؟» گفتم: «آقای بهشتی مرا میشناسد، آقای خامنهای میشناسد، آقای هاشمی میشناسد. » این اسمها را که آوردم، آقای قدوسی به من گفتند: «حالا شما اجازه بده من یک کمی فکر کنم. فردا بیا جواب بگیر. » فردا داشتند در حیاط مدرسه رفاه قدم میزدند، مرا صدا زدند و گفتند، «آقای رخ صفت بیا!  من رفتم خدمت حضرت امام (ره) و حکمم را به حضرت امام (ره) دادم. عرض کردم میخواهم بروم قم دنبال درس و بحثم. امام (ره) حکم را داد به من آقای زوارهای. میشناسیش؟» گفتم: «رفیق من است. » من رفتم و جریان را به او گفتم و مرا خوب میشناخت، چون در جریان بازار و اعتصابات و دو سال بسته بودن مغازه ما بود. جریان را گفتم که این حرف را به آقای قدوسی زدهام و چنین برنامهای دارم. پرسید: «خودت میخواهی این کار را بکنی؟» گفتم: «بله. » کاغذ را برداشت و به من حکمی داد که طبق آن اولین رئیس زندانهای سراسر ایران هستی. حکم را گرفتیم و هفت هشت تا کانتینر تهیه کردیم و آوردیم پشت درب مدرسه رفاه و چشمهای آقای هویداها و مقدمها و امثال اینها را بستیم و همه را بردیم داخل آنها و ده دوازده نفر بچههای قهرودی را گذاشتیم نگهبانی بدهند و آنها را بردیم زندان قصر. فقط همین بچهها اسلحه دستشان بود و اصلاً کمک کار نداشتیم.

بچه‌های قهرود شاگردان حاج عباس ناطق نوری بودند؛ حاج عباس اینها را هم تمرین اخلاقی و مکتبی داده بود، هم اسلحه و تمرینات نظامی یادشان داده بود و به محض اینکه به آنها گفتیم می‌آیید کمک؟ گفتند: بله!  چرا نمی‌آییم؟ خلاصه این بچه‌ها سه تا چهار تا اسکورت اینها شدند. در آنجا خدا رحمت کند شهید محمد کچوئی شد معاون ما و با هم شروع کردیم. بعد امام (ره) شهید عراقی را فرستادند. ایشان آمدند و به تدریج مستقر شدند و کارها را دستشان گرفتند و ما هم از خدا خواسته، رها کردیم و رفتیم سرکار اولیه مان، یعنی صندوق‌های قرض الحسنه و سازمان اقتصاد که آن هم دادستان مفصلی دارد.


https://shoma-weekly.ir/w95xQ9