هیئتهای مؤتلفه کار مبارزاتیشان که شروع شد ارتباطمان با شهید مطهری و آیت الله خامنهای قوی شد. از آنها خط میگرفتیم و شروع میکردیم به کار. هیئت انصار، اصلاً یک پوشش بود. البته ما که جلسات تشکیلاتیمان را راه انداخته بودیم، مستقیماً وصل به هیئت انصار نبودیم. ولی هر وقت میخواستیم جمع شویم، مرکز فعالیتمان هیئت انصار بود.
هیئتهای مؤتلفه کار مبارزاتیشان که شروع شد ارتباطمان با شهید مطهری و آیت الله خامنهای قوی شد. از آنها خط میگرفتیم و شروع میکردیم به کار. هیئت انصار، اصلاً یک پوشش بود. البته ما که جلسات تشکیلاتیمان را راه انداخته بودیم، مستقیماً وصل به هیئت انصار نبودیم. ولی هر وقت میخواستیم جمع شویم، مرکز فعالیتمان هیئت انصار بود.
هیئت انصار، معمولاً در خیابان ایران، خیابان خراسان و خیابان ۱۷ شهریور برگزار میشد. مرکزش هم در خیابان ایران، چهار راه آبسردار، حسینیه احمدیه بود. ولی در واقع سیّار بود؛ همهجا برگزار میشد. آن زمان، منبریها خیلی معمولی صحبت میکردند؛ یک روایت میگفتند و روضه میخواندند میرفتند. ولی منبرهای شهید مطهری، آقای خامنهای، آقای باهنر و آقای هاشمی فرق میکرد. آنها دنبال این بودند که آگاهی بدهند. اینجور نبود که مردم بیایند یک چایی بخورند، گعدهای بکنند و روضهای هم گوش دهند و بروند. البته در آن زمان، این مراسمها معمول بود اما این آقایان اصلاً آن روش را به هم زدند. میگفتند: «اینکه بنشینیم اینجا فقط صبحانه بدهیم، چایی بخوریم اینکه کار نشد. ما باید فرهنگ اسلامی را رشد و نشر بدهیم. باید مردم را تربیت کنیم. باید معلم تربیت کنیم تا بیایند در جامعه و کار کنند.» فکر آنها این بود.
جمعیتی که پای منبر شهید مطهری، آقای خامنهای و... میآمدند، آدمهای ورزیدهای بودند؛ هر کدامشان هزار نفر بودند. در آن زمان ما پایگاه مسجد لرزاده را در اختیار گرفته بودیم. همه منبرهای ناجور را قطع کردیم. دیگر منبریهایمان امثال آقای امامی کاشانی شده بودند که ما دعوتشان میکردیم. آقا خیلی تهران نبودند. ایشان مشهد ساکن بودند و دهگی دعوت میکردیم و ایشان هم میآمدند. خود ایشان اصلاً استقبال میکردند برای تبلیغ. چون در جاهای دیگر، اصلاً جرأت نمیکردند ایشان را دعوت کنند. صبح که سخنرانی آقای خامنهای در هیئت انصار تمام میشد، خود مسؤولان هیئت هم دچار نگرانی بودند. همیشه مجلس پر بود از ساواکیها. با بعضیها هم درگیر میشدند که بلند شوید بروید! ولی مبارزان و کسانی که در خط مبارزه بودند، آنجا مینشستند، گعده میکردند و قرار و مدارهایشان را میگذاشتند. بعد از منبر هم مفصّل با آقا مینشستند و تازه اول سؤال و جواب بود. ایشان هم که برای تبلیغ و ارشاد کردن خلقالله آماده بودند.
ارتباط ما با آقا بیشتر در تهران بود اما مشهد هم وضع خیلی وحشتناکی داشت. ساواکیهای مشهد، خیلی خشن و بد بودند. من در مشهد یک رفیقی داشتم که تاجر فرش بود و با هم تجارت فرش میکردیم. فعال هم بودیم؛ در عین حالی که مبارزه میکردیم، کار تجاریمان هم خیلی فعال بود. پایگاه ما در مشهد هم، ابتدای بازار سرشور، در مغازه او بود. با آقای خامنهای، هم ارتباط داشت و خیلی صمیمی بود. یک بار وسط روز، به تهران آمد و به من گفت که آقای خامنهای من را مأمور کرده و گفته کسی هم نفهمد. باید برویم به نهاوند. گفتم برای چه کاری؟! گفت یک زندانی در آنجا هست بنام «طالبی» که باید به خانوادهاش سربزنیم. خدا رحمتش کند؛ در هفتم تیر شهید شد.
این ماجرا مال سال ۴۷ یا ۴۸ است. خلاصه سوار ماشین شدیم و با هم تا آنجا رفتیم. وارد نهاوند که شدیم، از سایه خودمان هم میترسیدیم. میخواستیم آدرس خانه او را بگیریم، همه وحشت میکردند. میگفتند که شماها با او چه کار دارید؟ اینجا در شهر غربت آمدید برای چه؟ با یک مصیبتی آدرس خانه او را پیدا کردیم. داخل خانهاش نشستیم و غذای مختصری هم خوردیم. بعداً به خانوادهاش گفتیم که از طرف آقای خامنهای آمدهایم؛ از مشهد. ایشان پیغام دادند که بیاییم خدمت شما و این پول را بدهیم. آقای طالبی دبیر بود. زندانیاش کرده بودند و زن و بچهاش در مضیقه بودند. حالا این خبر را چه کسی به آقای خامنهای در مشهد داده بود که ایشان ما را مأمور کرده بودند، نمیدانم. رفتن به نهاوند، مساوی بود با مرگ. مسافرتها اینجوری بود.
هیئت انصار، معمولاً در خیابان ایران، خیابان خراسان و خیابان ۱۷ شهریور برگزار میشد. مرکزش هم در خیابان ایران، چهار راه آبسردار، حسینیه احمدیه بود. ولی در واقع سیّار بود؛ همهجا برگزار میشد. آن زمان، منبریها خیلی معمولی صحبت میکردند؛ یک روایت میگفتند و روضه میخواندند میرفتند. ولی منبرهای شهید مطهری، آقای خامنهای، آقای باهنر و آقای هاشمی فرق میکرد. آنها دنبال این بودند که آگاهی بدهند. اینجور نبود که مردم بیایند یک چایی بخورند، گعدهای بکنند و روضهای هم گوش دهند و بروند. البته در آن زمان، این مراسمها معمول بود اما این آقایان اصلاً آن روش را به هم زدند. میگفتند: «اینکه بنشینیم اینجا فقط صبحانه بدهیم، چایی بخوریم اینکه کار نشد. ما باید فرهنگ اسلامی را رشد و نشر بدهیم. باید مردم را تربیت کنیم. باید معلم تربیت کنیم تا بیایند در جامعه و کار کنند.» فکر آنها این بود.
جمعیتی که پای منبر شهید مطهری، آقای خامنهای و... میآمدند، آدمهای ورزیدهای بودند؛ هر کدامشان هزار نفر بودند. در آن زمان ما پایگاه مسجد لرزاده را در اختیار گرفته بودیم. همه منبرهای ناجور را قطع کردیم. دیگر منبریهایمان امثال آقای امامی کاشانی شده بودند که ما دعوتشان میکردیم. آقا خیلی تهران نبودند. ایشان مشهد ساکن بودند و دهگی دعوت میکردیم و ایشان هم میآمدند. خود ایشان اصلاً استقبال میکردند برای تبلیغ. چون در جاهای دیگر، اصلاً جرأت نمیکردند ایشان را دعوت کنند. صبح که سخنرانی آقای خامنهای در هیئت انصار تمام میشد، خود مسؤولان هیئت هم دچار نگرانی بودند. همیشه مجلس پر بود از ساواکیها. با بعضیها هم درگیر میشدند که بلند شوید بروید! ولی مبارزان و کسانی که در خط مبارزه بودند، آنجا مینشستند، گعده میکردند و قرار و مدارهایشان را میگذاشتند. بعد از منبر هم مفصّل با آقا مینشستند و تازه اول سؤال و جواب بود. ایشان هم که برای تبلیغ و ارشاد کردن خلقالله آماده بودند.
ارتباط ما با آقا بیشتر در تهران بود اما مشهد هم وضع خیلی وحشتناکی داشت. ساواکیهای مشهد، خیلی خشن و بد بودند. من در مشهد یک رفیقی داشتم که تاجر فرش بود و با هم تجارت فرش میکردیم. فعال هم بودیم؛ در عین حالی که مبارزه میکردیم، کار تجاریمان هم خیلی فعال بود. پایگاه ما در مشهد هم، ابتدای بازار سرشور، در مغازه او بود. با آقای خامنهای، هم ارتباط داشت و خیلی صمیمی بود. یک بار وسط روز، به تهران آمد و به من گفت که آقای خامنهای من را مأمور کرده و گفته کسی هم نفهمد. باید برویم به نهاوند. گفتم برای چه کاری؟! گفت یک زندانی در آنجا هست بنام «طالبی» که باید به خانوادهاش سربزنیم. خدا رحمتش کند؛ در هفتم تیر شهید شد.
این ماجرا مال سال ۴۷ یا ۴۸ است. خلاصه سوار ماشین شدیم و با هم تا آنجا رفتیم. وارد نهاوند که شدیم، از سایه خودمان هم میترسیدیم. میخواستیم آدرس خانه او را بگیریم، همه وحشت میکردند. میگفتند که شماها با او چه کار دارید؟ اینجا در شهر غربت آمدید برای چه؟ با یک مصیبتی آدرس خانه او را پیدا کردیم. داخل خانهاش نشستیم و غذای مختصری هم خوردیم. بعداً به خانوادهاش گفتیم که از طرف آقای خامنهای آمدهایم؛ از مشهد. ایشان پیغام دادند که بیاییم خدمت شما و این پول را بدهیم. آقای طالبی دبیر بود. زندانیاش کرده بودند و زن و بچهاش در مضیقه بودند. حالا این خبر را چه کسی به آقای خامنهای در مشهد داده بود که ایشان ما را مأمور کرده بودند، نمیدانم. رفتن به نهاوند، مساوی بود با مرگ. مسافرتها اینجوری بود.