*کیومرثپور احمد
سید مرتضی آوینی آنچنان بود که مینمود و آنچنان مینمود که بود، با همه صداقت و صراحتش، با همه گرما و خلوصش و خلوص و خلوص...
آخر مگر میشود در این وانفسا این همه خالص بود، این همه ناب، این همه صیقل یافته، این همه شفاف، پاک و زلال؟ آن قدر زلال که در نینی چشمهایش تا ته ته دلش را میدیدی و البته آن کرانه کوچکی از دریای دلش را که تو میفهمیدی، که معشوقه، به قد همت عاشق باشد، و من هرگز آنقدر شفاف نبودم که بتوانم همه بیکرانگی دریای دلش را ببینم، بعضیها بزرگند و نه اینکه فقط در ذهنهای حقیر بزرگ باشند، و سید مرتضی آوینی آن کیمیای کمیابی بود که به راستی بزرگ بود، گرم و مؤمنانه حرف میزد، و چه وسیع بود و دریادل، میتوانستی سرسختانه مخالفش باشی اما ذرهای از برق نجیبانه نگاهش کم نشود، برق نجیبانه و صادقانهای که نمیتوانستی مجذوبش نشوی.
با شوق، با کنجکاوی و با یک شاخه گل مریم به دیدارش رفتم - در دفتر سوره -اولین بار بود او را دیدم، دست دادیم، یک دیگر را بوسیدیم. در اتاق بوی کاغذ، بوی گل مریم (که میگفت مریم را بیش از هر گلی دوست دارد) و بوی سادگی نجیبانهای در هم آمیخته بود. نشستیم و از همه چیز سخن گفتیم، اما نه همه کس- اگر رشته کلام میرفت، که ذرهای فقط ذرهای به غیبت و بدگوئی آلوده شوی، سکوت میکرد لبخند میزد حرف دیگری را پیش میکشید، و چه انباشتی بود از حرفها و سخنها و اندیشهها. و همه حرفهایش از کفر نومیدی و ناروشنایی بری بود، در سخنانش روشنایی و روشنبینی موج میزد و چه انباشتی بود از آمال و آرزوها و در همه آرزوها، ردپای حتی کمرنگ از من خودش پیدا نبود و هرچه بود برای دیگران بود، برای مردم، برای سینما، برای هنر، برای حقیقت و زیبایی و برای عشق خدا.
عارفی وارسته و نجیب بود و بینیازی و وارستگی و نجابت متاعی نیست که بر سر هر بازار بفروشند، این گوهرها به صد خون دل از کان وجود برمیآید و کان وجود او سرشار از گوهر بود، گنج بود.
داغ پرپر شدن وجود نازنین او....!
*نویسنده و کارگردان