تعداد زیادی از برادرها را گرفتهاند و الان نوبت ما شده است. من میتوانم فرار کنم و خودم را لو ندهم و آمدهام که کسب اجازه کنم .رو به من کردند و گفتند به شما بگویم اگر بنا باشد که شما نخواهید خودتان را معرفی کنید باید توجه داشته باشید که الان شما دیگر عضو فعالی نخواهید بود و کاری هم از دستتان بر نخواهد آمد، چون شما مرتب در حال فرار به این طرف و آن طرف هستید و به این شکل زندگی و کسب و کارتان هم به هم میخورد. بنابراین بهتر است شما بروید و خودتان را معرفی کنید با این توضیح که ایشان فرمودند: شما باید توجه داشته باشید بهتر از علیاکبر امام حسین که نیستید و آنها هم بدتر از یزید و شمر و اینها نیستند. با همین نکته که ایشان به من تذکر دادند آرام شدم.
مرحوم حبیب اله شفیق- ماه مبارک رمضان بود و من هم چون آقای امانی و آقای عراقی و محمد بخارایی و ... بازداشت بودند و احتمال میدادم دنبال من هم بیایند لذا شبها دیگر مسجد نمیرفتم. منزل ما در کوچه غریبان نزدیک مسجد بود. افطار که میآمدم خانه دیگر در منزل میماندم. یک شب بعد از افطار متوجه شدم در کوچه سر و صدا است. احتمال دادم از منزل امانیها باشد چراکه منزل حاج صادق و حاج آقا سعید دیوار به دیوار منزل ما بود و از این رو احتمال دادم آمدهاند به منزل امانیها. حدود اذان صبح بود، من در منزل بودم و بعد از استراحت، سحری را هم خورده بودیم که تلفن زنگ زد، من گوشی را برداشتم. حاجآقا هاشم امانی بود، از پشت تلفن به من گفت چه خبر؟ گفتم من بیرون نبودم اما سر و صداهایی میآمد. ایشان گفتند برو بیرون و از منزل ما اطلاعاتی بگیر و به من بده. البته اینجا من خیلی بیاحتیاطی کردم و بعد از این که گوشی تلفن را زمین گذاشتم، عبایی داشتم و آن را روی دوشم انداختم و رفتم بیرون داخل کوچه و درب منزل آقای امانی را زدم و تا در منزل را باز کردند یکهو دیدم که چند نفر جوان گویی که منتظر بودند من را گرفتند. فهمیدم خودم را در مهلکه انداختهام. سؤال و جوابها شروع شد که شما چه کسی هستید و این ساعت اینجا چه کار میکنید؟ گفتم که همسایه هستم و نردبام میخواهم. [...] آن شب به خیر گذشت و ما را نبردند [...] بعضیها بازداشت شدند، دنبال من هم به مغازهمان آمدند و پدر و شریکم را گرفتند.
اوایل شب بود که اتفاقاً آن شب هم ما سه چهار تا جلسه داشتیم که من جلسات را هم شرکت کردم و حدود ساعت ده و نیم شب بود که سوار موتور حاج آقا مهدی فدایی شدم و به همراه ایشان رفتیم منزل شهید بهشتی چهارراه مختاری. من که زنگ زدم و وارد شدم شهید بهشتی آستینهایش را بالا زده بود که وضو بگیرد. از راهرو آمده بود داخل حیاط که من رسیدم و سلام و علیک کردم و اوضاع را همانجا برایشان گفتم که: تعداد زیادی از برادرها را گرفتهاند و الان نوبت ما شده است. من میتوانم فرار کنم و خودم را لو ندهم و آمدهام که کسب اجازه کنم .رو به من کردند و گفتند به شما بگویم اگر بنا باشد که شما نخواهید خودتان را معرفی کنید باید توجه داشته باشید که الان شما دیگر عضو فعالی نخواهید بود و کاری هم از دستتان بر نخواهد آمد، چون شما مرتب در حال فرار به این طرف و آن طرف هستید و به این شکل زندگی و کسب و کارتان هم به هم میخورد. بنابراین بهتر است شما بروید و خودتان را معرفی کنید با این توضیح که ایشان فرمودند: شما باید توجه داشته باشید بهتر از علیاکبر امام حسین که نیستید و آنها هم بدتر از یزید و شمر و اینها نیستند.
با همین نکته که ایشان به من تذکر دادند آرام شدم. ساعت دوازده شب بود. بعد از اینکه به منزل تلفن زدم، از طرف ساواک آمدند و من را بردند و در تمام مدتی که از طرف ساواک زندانی و شکنجه میشدم این حرف من را چنان آماده کرده بود که همهی آن سختیها را با آرامش و طمأنینه قلب تحمل میکردم. یعنی در طول دو سالی که زندان کشیدم دیگر هیچ ناراحتی نداشتم و این حرف خیلی در من اثر داشت.