ادب و هنر

مردی از جنس فردوسی

خیلی ها حتی اسمش را نمی دانستند، اما چهره و صدایش را می شناختند. با ظاهر ویژه اش. با موهای سپید بلند. با پیراهن بلند ایرانی که به تن می کرد و تا زانو می رسید. روی آن جلیقه مشکی با حاشیه دوزی پر نقش و نگار طلایی به تن داشت.
محمد مهدی شیخ صراف- خیلی ها حتی اسمش را نمی دانستند، اما چهره و صدایش را می شناختند. با ظاهر ویژه اش. با موهای سپید بلند. با پیراهن بلند ایرانی که به تن می کرد و تا زانو می رسید. روی آن جلیقه مشکی با حاشیه دوزی پر نقش و نگار طلایی به تن داشت.

روی دو بر جلیقه اش نوشته بود «توانا بود هرکه دانا بود، زدانش دل پیر برنا بود.» نقش دو شمشیر ذوالفقار هم در پشت آن بود که نشان از ارادت به مرام جوانمردی حضرت امیرالمومنین(ع) داشت. یک چوبدستی هم بود که مدام در دستانش جابجا میشد و گاه زیر بغل  میزد. با اینکه پیر شده بود و تنش نحیف، اما استواری در قامت و صدایش موج می زد. وقتی لب به کلام می گشود، همه را محو داستانهایش می کرد. داستانهایی اساطیری که خودش از میان آنها نقل «زال و رودابه» بیشتر از همه دوست داشت. گفته بود وقتی از بیمارستان مرخص شود دوباره نقالی می کند، اما این اتفاق هیچ وقت نیفتاد تا با رفتن ابدی «ولی الله ترابی» معروف به «مرشد ترابی»، دل مردم برای فردوسی و شاهنامهاش تنگ تر شود.

 

    به روایت شاهد عینی

وقتی در آخرین روزهای عمرش در بیمارستان از او پرسیدند که نقالی را از چه کسی آموختی جواب داده بود: «از خودم» و با سکوت و حسرت گفته بود: هر کس تا عاشق کارش نباشد نمیتواند کار کند. من عاشق کارم هستم. و راست هم می گفت. آنقدر به جزئیات و ظرائف نقل مسلط بود که وقتی مقابل نقالی اش می نشستی، انگار می کردی به ناگاه لای کتاب شاهنامه باز شده و او از وسط معرکه پریده جلویت و مانند یک شاهد عینی جزء به جزء آنچه با چشم دیده را برایت با آب و تاب بازگو کند: «که چون او به جنگ اندرون کس ندید» از صدای قرچ قرچ کمان رستم پیش از رها شدن تیر، تا صدای پای اسب در حال تاخت سیاوش؛ از تولد زال تا عروسی رستم و قصه پر غصه مرگ سهراب، همه را به نیکی می دانست.

 

   متولد سالهای ممنوع

مرشد ترابی متولد روستای سفیدآب در حوالی تفرش در 1315؛ سالهای سلطنت رضاخانی، کشف حجاب و ممنوعیت تعزیه. او اما پدرش تعزیه خوان بود و تعزیه خوانی را از او به میراث گرفت. خودش می گفت: اولین بار نقش حضرت قاسم در تعزیه را داشتم، بعد هم حضرت علی اکبر و پادشاهی یوسف. آمدم به شهادت خوانی و از تعزیه آمدم بیرون.

 او با اجازه پدر پی کسب هنر نقالی رفت تا اینکه پس از سالها تلاش در حوالی منطقه محل سکونت خود در شهر ری، در یک قهوهخانه بزرگ رسماً اجرای نقالی را شروع کرد و تا وفاتش در مرداد 1392 بیش از نیم قرن نقالی و پرده خوانی را در کارنامه خود ثبت کرد.

 

   بدون مکتب، بدون مرز

مرشد ولی الله بیدانشگاه و بیمکتب، کاری می‏کرد که ده‏ها دانشگاه توانا به انجامش نبودند. می گفت: نقال باید خود جوش باشد، چوب بازی، شمشیر بازی، پرتاب نیزه و پرتاب کارد بلد باشد. نقال حتی باید ژیمناست باشد تا به خاطر تحرکات زیادی که دارد بتواند حس را به تماشاچی منتقل کند.

 و همه اینها را با تلاش خودش حاصل کرده بود. او برای همین در دوره ای فنون کشتی قدیم و خصلتهای جوانمردی و پهلوانی را هم آموخته بود.

البته هنر او در این سالها به ایران محدود نبود. در خارج از مرزها نیز قدر هنر نقالی را بلکه بهتر هم می دانستند که او چنین می گفت: نقالی یک تئاتر تک نفره است اما قدر این هنر تک نفره را اینجا نمیدانند. برای نقالی به رم، فرانسه، سوئد و چند کشور دیگر رفته بودم، زمانی که در حین اجرا ادب، احترام و خونگرمی مردم را میدیدم تازه نقالی به تنم میچسبید.

هنر دیگر مرشد، اشراف بر موسیقی محلی تهران بود که با عنوان‏هایی همچون بیات تهران، داش مشتی، کوچه باغی و خراباتی شناخته می‏شود. او هنگام نقالی، گهگاه از این گونه آوازی بهره می‏برد. در واقع وی نقالی بود که ریشه در تهران قدیم (ری) داشت.

 

   همه مشکلات همین بود...

«یک شب مریض شدم، به زورخانه رفته بودم که متوجه شدم تمام بدنم میلرزد» و همین شد که او برای معالجه راهی بیمارستان شد. اما در مدت بیماری اش کمتر کسی سراغش را گرفت تا غربتش بیش از پیش شود و یادآوری آن سوال های تکراری این سالها را زنده کند چرا در زمان زنده بودن قدر این افراد را نمی دانند و در هنگام بیماری کسی سراغشان را نمی گیرد؟ چرا تنها پس از مرگ است که ستایش از مرشد ترابی و تواناییهای او توسط جامعه تئاتری آغاز میشود و در نهایت همچون گذشتهگانی که رفتند، تنها یاد و خاطرهای در میان اهالی و مدیران باقی می ماند.

 آیا هنر آیینی و نمایشهای ایرانی و سنتی با رفتن این گوهرهای گرانی که سالیای سال زحمت کشیدند، به اتمام میرسد؟ اینها سوالهایی جدی است که اهالی و مسئولان تئاتر باید به آن پاسخ بدهند.

مرشد میرزاعلی می گوید آخرین جملاتی که مرشد ترابی، با اشکی که از چشمانش سرازیر می شد، در بیمارستان بر زبان آورد این بیت بوده: «آبی که آبرو برد بر گلو نریز، از تشنگی بمیر و به کس آبرو مریز». اما شاید مهمترین حرف او در آی سی یو بیمارستان مدائن که خلاصه همه حرفهاست این جمله اش باشد: «همه مشکلات همین بود، تنهایی.»

https://shoma-weekly.ir/bpKIT5