نگاه

فریب ساواک بدون آموزش

اکثر زن‌ها و بچه‌هایی که جزء اقوام و آشنایان حاج صادق بودند همه را به شهربانی آورده بودند. اعمال وحشیانه‌ای در آنجا انجام می‌دادند. [...] مثلامادر ما را؛ که ناراحتی قلبی هم دارد؛ نگه داشته و بعد شروع کرده بودند به سیلی زدن من. چون مادر ناراحتی قلبی داشت، قلبش می‌گیرد، و در کریدور می‌افتد. ناراحتی قلبی ایشان کمک کار زیادی شد، چون ماموران دست‌‌وپاچه شده؛ با آن حجم کار زیاد؛ به فکر آزادی ایشان می‌افتند.
اگرچه شهید اندرزگو به دلیل تغییر متعدد چهره و عاجز نمودن ساواک در شناسایی شهره است؛ اما این روش در میان زنان یاریگر مؤتلفه اسلامی نیز چنین شگردی رایج بوده است. شهید سید اسدالله لاجوردی در این خصوص خاطره ای شیرین نقل کرده است:

اولین روزهای فرار حاج صادق میآمد درب مغازه و در آن دفتر مخفی بود. روزها آنجا بود، و بعضی شبها به جای دیگری میرفت. از جمله یک شب؛ با آقای هاشم امانی که برادر ایشان هستند؛ به منزل همشیره دیگرم که نزدیک منزل ما بود آمدند. [...] پلیس در محل و خانه حاج صادق مستقر شده بود. منزل سخت محاصره بود و هر کس که رفت و آمد میکرد، به سؤال و جواب میکشید. مادر ما برای اینکه خبری به خانواده حاج صادق بدهد؛ که حاج صادق حالش خوب است و ما میدانیم کجاست؛ با پوشش کلفت و یک لباس مندرس وارد خانه حاج صادق شده بود. پلیسها ریختند سرش، منتها ایشان گفت که من رخت شوی هستم و رفته بود داخل و یک مقدار هم صحبت کرده بود. بعد [پیش روی ماموران] به او گفته بودند «چون شرایط غیر عادی است، احتیاجی به لباسشویی نیست».

مادر هم گفته بود که میخواهم برگردم. موقع برگشتن پلیس باز احساس میکند که نباید احتیاط را از دست بدهد و شاید لازم باشد که تعقیبش بکنند. مادر من که از خانه میآید بیرون پلیس هم در تعقیبش میآید. [...] به حوالی منزل خودمان که میرسد وارد یکی از خانههایی که روضه خوانی بوده میشود. خوب داخل محل، شناخته شده بود. آنجا از صاحب خانه یک چادری تهیه میکند؛ و چادرش را عوض میکند؛ همراه جمعیتی که گاهی دو، سه نفری بیرون میآمدند، ایشان هم میآید بیرون. پلیس متوجه نمیشود؛ که مادر وقتی رفته داخل لباسش را عوض کرده؛ همچنان آنجا در انتظار میماند. مادر ما خودشان را به منزل میرساند.

منتها محله و منزل ما [برای پلیس] شناخته شده بود و خانه همشیره هم با یک کوچه فاصله در کنار منزل ما بود [...] وقتی خبر رسید، من سریع رفتم و به آقایان امانی گفتم: شرایط یک چنین وضعی است، هرچه زودتر قبل از اینکه پلیس خانه به خانه حمله بکنند و به خانه همشیره برسند، باید یک جوری این محل را ترک کنیم.

***

اکثر زنها و بچههایی که جزء اقوام و آشنایان حاج صادق بودند همه را به شهربانی آورده بودند. اعمال وحشیانهای در آنجا انجام میدادند. [...] مثلامادر ما را؛ که ناراحتی قلبی هم دارد؛ نگه داشته و بعد شروع کرده بودند به سیلی زدن من. چون مادر ناراحتی قلبی داشت، قلبش میگیرد، و در کریدور میافتد. ناراحتی قلبی ایشان کمک کار زیادی شد، چون ماموران دست‌‌وپاچه شده؛ با آن حجم کار زیاد؛ به فکر آزادی ایشان میافتند.

از طرفی از طریق مادر به جایی نرسیده بودند. پیداست زنی که؛ بدون هیچ آموزش قبلی؛ درآن شرایط [تعقیب و مراقبت] دانسته بود چگونه مخفی کاری کند در بازجویی هم توانسته بود نقش خودش را به عنوان یک زن مسلمان، خوب ایفا بکند. به هر حال ایشان و برادر بزرگم - [حاج مرتضی که] ایشان هم عضو مؤتلفه بود و به آن شهامت خاص خودش جلوی ایشان سخت ایستاده بود و تا گفته بودند: میزنیمت ایشان هم گفته بود: من هم میزنم- را [ناچار] آورده بودند خانه.

https://shoma-weekly.ir/UWaKs2