
حاتمیکیا و قزوه هر دو هنرمندانی هوشمند هستند. هر دو میدانستند و میدانند فرزند زمان خویشتن بودن یعنی چه و سعی دارند در نوشتهها و ساختههایشان این مهم را به کار ببرند. هر دو در دوران جنگ از جنگ و بچههای جنگ مینویسند و میسازند. رگههای نگاه منتقدانه را در سینمای دوران جنگ حاتمی کیا میتوان یافت و به صورتی پررنگتر در شعرهای دوران جنگ قزوه به نحوی که او را به عنوان شاعر اعتراض معرفی میکند.
هلا دین فروشان دنیا پرست
سکوت شما، پشت ما را شکست
(قطار اندیمشک – ص ۲۷)
او از خدا چند هزار رکعت طلبکار است
و خاطر خواه جیبهای برآمده است
بیخبر از همه جا
برای بنیاد نبوت صلوات میفرستد
وگاه مارکوس را محکوم میکند
تا سیاستش عین دیانتش باشد (ص ۳۵)
اما با پایان جنگ و آنگاه که برخی تصور پایان هنر جنگ به تبع پایان جنگ را در تصور داشتند این درک والای هنرمندانی از نوع حاتمی کیا و قزوه است که راهی تازه را در مقابل هنر جنگ میگشاید. اگر قائل باشیم که جنگ حق و باطل جنگی ابدی است، پس باید بپذیریم که هنر جنگ نیز ادامه دارد. راهکار این هنرمندان دنبال کردن سرنوشت آدمهای جنگ در روزگار پس از دفاع مقدس است و به تدریج رسیدن به نقد و شرح روزگار جامعه بعد جنگ. از کرخه تا راین و ساختههایی نظیر برج مینو و بوی پیراهن یوسف محصول همان نوع نگاهی است که قزوه را به سرایش شعرهای دهه هفتادش میرساند. اگر واکاوی اجتماعی – روانی آدمهای جنگ، پس از نبرد توسط هنرمندانی نظیر حاتمی کیا نبود، این گونه در سینمای ما میمرد و در شعر جنگ نیز اگر تلاشی از این گونه که قزوه شروع کرده ادامه یابد (البته از نوع اصیل آن) شعر جنگ نمیتواند با اقبال رو به رو شود.
نفس که تنگ میشود
چفیهات را با اشک خیس کن
شیمیایی ست! (ص ۱۶۲)
قزوه درد آدمهای جنگ را میشناسد و میداند در هیاهوی روزمرگیها چه مصائبی بر این آدمها میگذرد:
آقا!
جایی که لنگه کفش پای چپ بفروشند
سراغ نداری؟ (ص ۱۶۶)
در ادامه راه با نگاهی جهانیتر روبه روییم؛ هم
حاتمی کیا و هم قزوه هر دو مقاومت را گفتمانی فرا مرز و فرا جغرافیا میبینند. ابراهیم حاتمی کیا در سینما و علیرضا قزوه در شعر، یکی خاکستر سبز را میسازد و دیگری مینویسد:
«ماگلای» من
پرندگانت دود میشوند
«ماگلای» من
در آسیابت خون میریزند
باروت میبرند (ص۸۲)